صدای سبز دموکراسی در ایران

اخبار و گزارش های ایران

رمان عصر خود کشی - بخش سوم


- هفتم-
جمال از غیابت قاضی هاشم و نادر در ورطۀ حدس و قیاس افتاده بود ، گمانی در نزد او پیوسته شکل می گرفت که آنان بعد از انجام عمل ترور ، هیچ گونه رد پایی از خود به جا نگذاشته اند . نتیجۀ قرین به حقیقت ظاهراً همین بود که حد اقل نادر بنا به صوابدید قاضی هاشم عازم پاکستان شده است. جادوی گمان به هر مقیاسی که در وجود انسان اثر خارق العادۀ خویش را  اعمال کند ، بازهم روزنه های دیگری پدید می آیند که شخص در باریکه امکانات موهوم و درعین حال پهناور احساس های متضاد به سفر جستجوی خویش ادامه دهد . نباید فراموش کرد که جمال درامواج حس گلایه آمیزی رها شده بود که چرا او را  درین ماجرا در حاشیه رها کرده اند و از این جهت اولین قربانی توقعات بیش از حد خویش شده بود ، اما او از مشوره  های عقل سلیم خویش اطاعت می کرد و می گفت ، مبادا بر سر دوستانش حادثۀ بدی سایه انداخته باشد ؟ !
درحالی که از این سرنوشت مجهول به درستی سر درنمی آورد ، چند بار به خانه نادر سری زد و با قیافۀ دگرگون ، همانند تنه گره دار درخت بلوط ، خاموشانه عقب در می ایستاد، نور بیگم در هر نوبت با چشم های اشک


آلود وصورت آشوب زده، در را تا نیمه باز می کرد وبا آهنگی پر تشویش شکایت از آن داشت که نادر دیریست به خانه بر نگشته است !
در حالی که چشم هایش به علامۀ باز پرسی به سیمای جمال پنجه می انداختند، می گفت:
-  پسرم را پیدا کنید ، اورا چه شده باشد ؟
شانه های جمال زیر بار سنگین احساس ملامتی خم می شدند وبه رستوران باز می گشت .
در واقعیت امر، وضع طور دیگری بود وقاضی هاشم اسیر تهور عجیبی شده بود؛ چنانچه پس از انجام عمل ترور، خود برای مدت کوتاهی به پاکستان رفت. تعبیر سادۀ رفتن به پاکستان، نوعی گریز از افتادن در دام « خاد » بود ، مگر او از جنس آدم هایی نبود که میدان را برای همیشه ترک گوید. او در اجرای یک تکتیک پرخطر، مهارت شگفت انگیزی رابه کار زده بود ، یا بهتر است گفته شود که نقد زنده گی نادر را در قماری گذاشته بود که چانس برنده گی اش به مراتب کمتر بود. در قدم اول ، این واقعیت هیچگاه قابل پیش بینی نبود که وی از چه طریقی توانسته بود فقط سه روز پس از آشنایی با نادر ، اورا به عنوان راننده در ریاست کاماز شامل وظیفه کند؟
مسلماً این کار از عهدۀ شخص عادی بر نمی آمد.  ویژه گی  او شاید این بود که افکار خویش را با هیچ مصلحتی باز دارنده ، معارضه نمی کرد . مگر آیا درین باره نیاندیشیده بود که در صورت اندکترین لغزش ممکن بود نادر با وضع فجیعی رو به رو شود ؟
نکته شگفت این که بعد از ترور شاه محمود ، برای این که مامورین « خاد » را اغفال کند، به نادر توصیه کرده که حتی لحظه یی از انجام وظیفه در ریاست کاماز غیابت نکند. نادر با آن که می دانست در برابر خطر آشکاری قرار گرفته است ، هنوز هم در طلب خواهش های ناشناخته یی می سوخت و به اطاعت از این امر گردن می نهاد. او از این که چانس بزرگی برایش دست داده بود تا آرزوی محالی را بر آورده کند، احساس پیروزی می کرد ، ولی خودش را به


برنامه های « تنظیمی » قاضی هاشم چندان مقید نمی دانست . او قاضی هاشم را تا سر حد از خود گذری دوست می داشت وهردم زیر زبانی می گفت :
-  نوکر آدم جوانمرد هستم !
درین صورت ، مفهوم قرار دادی جبن وترس نزد وی ارزش خود را باخته بود. حتی نیازی احساس می کرد که از این مرز فراتر بتازد وتوقف فعالیت هایی از این دست ، در نظرش بسی مایۀ ذلت بود .
در ترور شاه محمود بی آن که هنر خاصی درمیان باشد، روش ساه یی کار گر افتاد!
وقتی قاضی هاشم برنامه  ترور را درچند کلمه برای نادر بیان داشت ، او با عطش فروکش نا پذیری به آن لبیک گفت؛ اما وقتی به یاد آورد که نصر الدین پسر کاکایش با اطمینان کامل می تواند او را در کشتن شخص مورد هدف یاری رساند ، شور وحرارتش بسی فزونی یافت . نصر الدین پیش از او رانندۀ ریاست کاماز بود و در حلقه پنهانیی که از سوی افراد قاضی هاشم در ریاست کاماز بر ضد دولت فعالیت داشت، عضویت یافته بود؛ این رازی بود که نادر از آن اطلاع نداشت .
هنگامی که از قاضی هاشم خواست تا پای پسر کاکایش را درین ماجرا داخل کند ، یک رشته لبخند گریزان در سیمای قاضی هاشم پدیدار گشت و گفت :
-         خدا خودش کارها را برابر می کند ... این گونه چانس های خوب را فقط در خواب می توان دید !

درآن لحظه این سوال در ذهن غیر سیاسی نادر خطور نکرد که قاضی هاشم چی گونه در عالم ناشناسی ، بی هیچ گونه پرسشی تأیید کرد که نصر الدین در عملیات ترور مستقیماً باوی سهیم شود .
اگر چه حقیقت موضوع را بلا فاصله بعد از عمل سوء قصد علیه شاه محمود کشف کرد؛ ازلحاظ روانی در موقعیتی قرار نداشت که درمقابل تصمیم های قاضی هاشم پرسش های عریانی را بر زبان بیاورد . به راستی که وضعیت خاصی داشت . چنان سر شار از هیجان بود که نه تنها گوهر نساء ونور بیگم







بلکه کودکانش را نیز ازیاد برده بود !  درحالی که یکماه از ترور شاه محمود سپری شده بود . هنوز هم شب را در مخفیگاهی تقریباًخارج از شهر به سر می برد .
درین کار چه حکمتی نهفته بود که شب را در پناهگاه و روز را درکام اژدهای
 زندۀ خطر بگذراند ؟
اضافه بر آن ، دستور صریح قاضی هاشم که قبل از رفتن به پاکستان در گوشهایش ریخته بود، او را همچون سربازی همیشه حاضر به وظیفه ، روی پا نگهداشته بود ، قاضی گفته بود :
-  تا وقتی از پاکستان بر نگشته ام ، شب را در همانجایی که فقط من وتو وخدا از آن خبر داریم ، بگذران ... به نصر الدین کاری نداشته باش ... او یاد گرفته است چگونه زبانش را نگهدارد وبا تو تماس نداشته باشد!
نادر در روزهای اول یک سر مو از گفته های قاضی عدول نکرد ، گویا آتش کینه اش هنوز هم فرو ننشسته بود. اختیار ونیروی تمر کز درونی اش نیز در دست خودش قرار نداشت ، گویا نیرویی بالاتر از قدرت مطلقۀ جنون زای طلا وتریاک در وی سر بر داشته بود، اما یک هفته بعد دگرگونی غیر منتظره یی او را درهم شکسته ونزد زن وفرزندانش برگشت .
همان طور که پیش بینی کرده بود ، نور بیگم به عنوان عامل اعتراض وپرخاش رو در رویش ایستاد و او را به باد سوال وملامت گرفت. درآن لحظه ، قدرت اشک های نور بیگم بالاتر از کلماتی بودند که ذهن پریشانش بیرون می ریخت . شاید علت این بود که پیر زن چیز های نا گواری را احساس کرده بود که برآورده نمی توانست. در عوض گوهر نساء با حسن و الطاف شوهرش با نگاه می کرد وبا کلمات فرح انگیز کودکانش را نوازش می داد .
نادر مشاهده کرد که اگر بیش از این خاموش بماند، خطابۀ پایان نا پذیر نوربیگم باز هم ادامه خواهد یافت ، بناءً با لحن آرامش بخشی گفت :
-  میدانی که نوکر یک لقمه نان هستم ، چه داد واویلا انداخته ای ... درین نوبت در حیرتان مواد نبود ، انتظار کشیدم تا از شوروی مواد آوردند.


با این وصف ، احساس می کرد سخنانش چقدر از حقیقت فاصله دارند.  نگاه های مسکوت گوهر نساء پیام می دادند که :
-  دلم گواهی می دهد که راست نمی گویی !
دلایل نادر ازیک نظر نامناسب می نمودند، ولی مدرکی در تأیید گفته هایش وجود داشت. در سال های اخیر ، بیشتر اوقات عمرش را خارج از منزل درسیر وسفر گذرانده بود. چون توفان روحی دهشت انگیزی را از سر گذرانده بود، هنگام پنهان داشتن آن «رازمهم » خودش رامثل درختی احساس می کرد که از کمر بریده شده وفقط برای اغوای دیگران مؤقتاً در زمین فرو شده اشت !
دیری نگذشت که قاضی هاشم از پاکستان بر گشت و یک شب بارانی ، زنگ دوازۀ منزل او را فشار داد . نادر با شنیدن صدای باریک زنگ ، مضطرب شد وبه سوی گوهر نساء نگریست :
-  درین وقت شب کی باشد ؟
چون هنوز هم احساس می کرد قهرمان بلامنازع یک معرکۀ پایان نا پذیر است ، پرده تردید هایش را به کنار زد وبا قدم های استوار به سوی در رفت وآن راگشود ...
قاضی هاشم با ریش رسیده اورا نگاه می کرد ولبخندی بر لب هایش یخ بسته بود. نادر دست پیش برد وبه سویش آغوش گشود ، سپس زیر تأثیر احساساتی درهم وبرهم ، دست قاضی را اندکی به سوی خود کشید تا هر دو به درون خانه داخل شوند.  قاضی اظهار داشت که برای انجام کار مهمی آمده است .
نادر با قیافه یی شادمان به سوی او نگاه می کرد ودرین حال می اندیشید که قاضی تا چه حدی چهره یک شخص رسمی رایه خود گرفته است . قاضی با آهنگ محرمانه گفت :
-  آمدم ، ببینم درخانه هستی یانی ...

نادر انتظار داشت که قاضی هاشم درین نکته به وی اعتراض کند که چرا مخفی گاه خارج از شهر را رها کرده وبه خانه آمده است . حقیقت این بود که قاضی  به طرح پرسش هایی که با واژۀ « چرا » آغاز می شوند ، دلبسته گی چندانی نداشت. همیشه رد چاره کار را می گرفت . درعوض، مشغلۀ فکری نادر درآن لحظه از نوع همان وسواسی بود که یک آدم بی تجربه  غیر سیاسی را درمواجه با افراد سیاسی و رازدان فرا می گیرد .
قاضی بی مقدمه سفارش کرد که شخصاً مواد طبی و اسناد محرم « کمیته کابل » را درتول بکس موترش جاسازی کرده تا به نشانی قبلاً گفته شده تحویل داده شود.
تا لحظه هایی که قطار از حیرتان به سوی شهر پلخمری نزدیک می شد، احتمال یک حادثۀ بد خیلی اندک وچه بسا که اصلاً وجود نداشت . مگر نادر هرچه سعی می کرد وضعیت خود را در ملا قات دومی قاضی هاشم درذهن خود تصویر کند ، نتیجه روشنی به دست نمی آورد . حالا باعصبانیت به خود خطاب می کرد که چرا به چنین کار خامی دست زده است ؟
آیا نادر به ناگاه تغییر ماهیت داده بود؟
پاسخی برای این سوال نداشت . چنین احساس می کرد در احترام واطاعت از قاضی هاشم خیلی افراط کرده است. طبیعتاً این نکته را نمی دانست که از نخستین لحظه های آشنایی با قاضی، حالت عادی نداشته ودست نیرومند بحران عاطفی اورا به سوی خود کشیده بود. حالا کم وبیش می توانست به یاد بیاورد که قاضی برایش گفته بود که این مواد خیلی « مهم وخطرناک » اند . او در پاسخ چه گفته بود ؟
ته ماندۀ توفان روحی همچنان درسرش موج می زد وبه یاد آورده نمی توانست که آیا به اطاعت محض گردن نهاده بود یا آن که به نوبۀ خود فیصله عقل سلیم خودرا به قاضی ابلاغ
 کرده بود؟
آه ... اینک یک جرقۀ بازگشته از انبوهۀ خاطرات گم گشته اش اطلاع می داد که قاضی هاشم در لحظاتی که مواد « خطرناک » رابرایش تحویل می داد،

بلا درنگ به ستایش وی نیز پرداخته بود ... او به حدی با کلمات نغز و پر مغز بازی کرده که اورا دلگیر ساخته بود . پس او برای رهایی ازآن تأثیر رو به افزایش ، به وی اطمینان داده بود:
-  این کارها درنظر من مثل نوشیدن یک گیلاس آب است !
درین باره فکر نکرده بود که واقعیت ها اکثر اوقات تباه کنندۀ برنامه ها هستند . در زنده گی مردم کمتر دیده شده است که ایده آل ها باعث تغییر واقعیت ها شده باشند ، چه بسا که واقعیت ها با قوانین بیرحم خویش طومار برنامه ها ونقشه های ذهنی آدم را درهم می پیچید . این مسایل در چهار چوب افکار او گنجایش نداشتند. شاید به همین علت احساس می کرد که سر انجام در قمار حساب شدۀ زنده گی، برنده گی اش مسلم است .
یک بار دیگر به خود فرصت داد تا این مسأله را روشن کند که آیا قاضی در بارۀ این که پیر مردمحاسن سپیده وعصا به دست چه وقت در آنجا حاضر خواهد بود ، صحبتی به میان کشیده بود یا خیر؟
مهمتر این که پیر مرد از کجا می دانست که کاروان لاری های کاماز دقیقاً چه ساعتی به شهر پلخمری خواهند رسید؟
نادر نه تنها آزموده گی لازمی درین خصوص نداشت ، بل بیش از هر موقع دیگر گمان می کرد برای انجام پیروزمندانۀ این ماموریت به تلاش زیادی نیاز ندارد . چون کاروان اکمالاتی به شهر پلخمری وارد شد، میان اهالی شهر همهمه بزرگی به راه افتاد. کاسبان وقاچاقچیان نفت در حالی که هریکی از لاری هارا به دقت می پاییدند، میان راننده ها ، آشنایان قدیمی خویش را می جستند تا از آنان نفت بخرند وشاگردان رستوران های کوچک کنار جاده سوی راننده ها اشاره می کردند تا غذای شان را درآن جا صرف کنند.
آمر کاروان که درون زره پوش امنیت قطار روی سیت نرمی لمیده بود ، با زحمت تکانی به خود داد و از شیشه  مستطیلی کوچک جلو زره پوش به بیرون نظر افگند وبی درنگ چهره درهم کشیده وبه طور غیر منتظره یی دستور داد که کاروان با حفظ حرکت عادی از شهر بگذرد. بدین ترتیب لاری ها حتی 

بی آن که دمی بیایستند، با حرکت مارگونه از شهر پرجمع وجوش خارج شدند .
 نادر از این وضع متأسف شد . در حالی که زیر لب به مخاطب نامعلوم وشاید هم به آمر کاروان دشنام می داد، نگاه های کنجکاوانه اش را گاه به چپ وگاه به راست می لغزانید.
زمانی که لاری اش در فاصله چند متری حمام پلخمری نزدیک شد، اندکی اشاره «برک » داده وسرش را از شیشه کلکین موتر بیرون کشید ، مگر هیچ پیر مردی که  قاضی  هاشم با چنان اوصافی برایش شرح داده بود ، انتظار او را نمی کشید. نخست اندوه کسل کننده یی در وجودش سر به شورش برداشت . چنین بی مبالاتی احمقانه نه تنها احساس غرور ومباهات او را ضعیف کرد،
بلکه اورا از وقوع یک حادثۀ موهوم به هراس انداخت . منشی و آمر قطار هنوز هم درخواب بودند ، مگر او احساس می کرد که بیرون کردن بسته های دارو وکفش ها حتماً توجه دیگران را جلب می کند. ناگاه تحت تأثیر آرامش کاذبانه یی که درقلبش جاری شد ، تصمیم گرفت از خیر چنین کاری بگذرد. درمواقع خطر، حتی اشخاص دنیا دیده وحرفه یی دستخوش تسلی و اطمینان بیهوده می شوند ، در حالی که می دانند این گونه آرامش، فتوای کوتاه مدت عقل مجازی خود ایشان است . 
ظاهراً آخرین لحظه های فرصت مساعد را همچنان در اختیار داشت .
 به خود نهیب زد : 
-  هیچکس به فکر من نیست ، ناحق پریشان هستم ! ریش سفید دیوث شاید دروقت برگشت قطار طرف کابل ، همان جا منتظر باشد ، اگر نباشد ، چه چیزی از من کم می شود؟
کسی خواب ندیده که در تول بکس موتر چیست ؟
ضربه یی که ناگهان به کابین لاری وارد شد، در یک لحظه کوتاه آخرین پرندۀ معصوم اطمینان را از قلبش بیرون راند . خیال کرد :
-  رنگ چهره ام سفید شده است !
واقعاً تغییر رنگ داده بود . شگفت آن که حد اقل همان لحظه به آن آدم ناترس چند روز پیش هیچ شباهتی نداشت ! با آن هم پاهایش رابه جلو 






کشید وسوی کابین دور خورد وبا تعجب نگاه کرد که جواد منشی همچون ساحران افسانه های کهن که فاصلۀ کوه ها ودره ها را دریک چشم برهم زدن می پیمایند ، جلو موترش سبز شده است ودرحالی که صورت خواب آلودش را با کف دست لمس می کرد ، گفت :
-  نادر ، حرکت کن تا کاماز دیگر به بارگیری بیاید !
آهنگ صدایش در اثر خواب، اندکی خفه وغور شده بود . صدای ماشین لاری دیگری که از عقب به سوی انبار مهمات نزدیک می شد ، خیلی سنگین و نا تراش به گوش می آمد و دود سیاهی از لولۀ زیرشکمش به هوا پُف می شد . نادر با بی اعتنایی ساختگی به منشی نگاه کرد و افکار درهم رفته اش را آرامشی در بر گرفت . سپس با چابکی عقب فرمان موتر نشست . ظاهرش خونسرد وشجاع بود و از آن جا که نقطه ضعف خودش را دانسته بود ، از کوچکترین حرکات و گردش نگاه های دیگران احساس ناراحتی می کرد . وقتی لاری را به حرکت در آورد ، خود را نا توان ومتوحش یافت؛  گویا تا آن لحظه نمی دانست که به یک نوع بیماری خیالی گرفتار آمده است .
آفتاب آهنگ خوابیدن سوی سرزمین مغرب داشت وهرچه به خوابگاه خویش نزدیک می شد ، سایه لاری هایی که در یک ردیف ، درمیدان وسیع و خاکی زیر بارهای سنگین ایستاده بودند، دراز تر معلوم می شد. چند تن از راننده ها ، سیت های درازی را از درون کابین ها بیرون کشیده و در پناه سایۀ لاری ها روی زمین نهاده بودند. منشی روی یکی از آن ها به راحتی نشسته و پاهای خودرا دراز کرده بود . درین اثنا آمر قطار با قدم های کوتاه وتنبل از اتاق بیرون آمد واز دیدن صف طویل لاری های بارگیری شده تبسمی چهره اش را روشن کرد. بروت های خاک آلودش را با سرانگشتان نوازش داد وبه سربازانی که سرگرم حمل صندوق های مهمات بودند ، صدا زد :
-  چند کاماز باقی مانده ؟
ظاهراً هیچ کس از میان آن ها درین باره اطلاعی نداشت . مگر کسی از
درون انبار پاسخ داد :
- خلاص است !
-  فردا حرکت است به خیر.
وبه جمع راننده ها پیوست . رانندها ، پیاله های چای در دست داشتند و یکی را هم دم دست منشی گذاشته بودند . نادر بر خلاف عادت گذشته ، تمایلی به رفتن میان آن ها نداشت وبا حالت مفلوک وغم زده نگاه هایش را به سطح دریای آمو رها کرده بود . سپس بی آن که نگاهی به عقب اندازد ، سوی پارک وسیع موتر های « جیب » و « اورال » روسی به راه افتاد. موتر هایی که به تازه گی از کشتی ها به زمین پیاده شده بودند ، مثل سربازان پیاده نظام دریک ردیف منظم ایستاده بودند. درین سوی ساحل ، افسران وسربازان ارتش، شور وهلهلۀ عجیبی را برپا داشته بودند . افسران بدون خشونت بالای سربازان داد می کشیدند . زورق های کوچکی نیز از وسط «آمو» آهسته آهسته به کنارۀ ساحل نزدیک می آمدند وسربازان ، دست به کمر ایستاده وحرکت آرام آن ها را بر روی آب تماشا می کردند . آمو دریا ، مثل همیشه آرام ، پرشکوه وسر خرنگ می نمود . کشتی ها یکی پی دیگر سوی ساحل می خزیدند ولبۀ قسمت جلوی آن ها سطح آب راپاره می کرد وپشته های کوچکی از کف سفید و محو شونده را به دو جهت  مخالف می پراکند . توده های انبوه کف سفید، بعد از آن که به هوا بالا می آمدند ، دوباره درون دریا حل می شدند .
 کشتی هامثل انبار های متحرک، بوجی های آرد، جعبه های سرپوشیدۀ چوبی وصندوق های سبز رنگ مهمات جنگی را به این سوی ساحل حمل می کردند وغرش ماشین های آن ها ، صدا های افرادی را که در آنجا اجتماع کرده بودند ، درخود گم می کرد . این صحنه دیر دوام نمی آورد ، گویی کشتی ها با نا شکیبایی می غریدند.
تا هرچه زودتر از کنارۀ ساحل فاصله بگیرند و رو به میانۀ دریا کنند.
درین میان کشتی سفید رنگی که صدایش بی شباهت به شیهۀ اسپ دیوانه نبود، از وسط دریا به سوی ساحل پیش می آمد . یکی از سربازان « لوژستیک » که قیافۀ خشک وشادمانه یی داشت ، با ذوق زده گی

فریاد کشید :
-  آها ... شاه کشتی ها رسید!
با موزه های پلاستیکی بلندش چند قدم میان آّب پیش رفت . به زودی معلوم شد که کشتی سفید بدنۀ بزرگی دارد وبیرق سرخی که بر فراز اتاقک شیشه دار داخل کشتی نصب شده بود، از فشار شدید باد، شکل باخته و همانند اعصاب آدم احساساتی وناپایدار با سکون و آرامش بیگانه بود. در عر شۀ « شاه کشتی » دو ردیف موتر های روسی، چند پایه جنراتور مولد برق به چشم می خوردند که به تازه گی از کار خانه بیرون شده بودند.
 نور کمرنگ خورشید بر شیشۀ جلوی موتر ها می تابید وروشنایی گریزندۀ آن مانند الماسک به هر سو منعکس می شد . سربازان وافسران پشت سر هم ایستاده وکشتی سفید رابا شوقمندی واعجاب تماشا می کردند. راننده ها  بنا به عادت در وصف موترهای « جیپ » به شرح خاطرات خویش می پرداختند وبااشاره انگشت به سوی موتر ها، تغییر شکل برخی قسمت های بیرونی جیپ های مودل جدید را بر می شمردند. کشتی سفید اندکی نارسیده به ساحل آرام گرفت وماشین آن مثل آواز جر شده پیرمردی که از بیماری نفس تنگی عذاب می کشد، خروش خفه یی کرد و آنگاه خاموشی گزید.
افسری از عقب سربازان فریاد کشید تا دست به کار شوند . سربازان به حرکت درآمده واولین نشانه قدرت جمعی آن ها این بود که دیواره جلوی کشتی رابه سوی ساحل نزدیک کردند و سپس یکجا با رانند ه ها به عر شه ریختند .
مرد روسی که ظاهراً کپتان کشتی به شمار می آمد، درنگی ایستاد وبه آن جماعت هیجان زده نگاه های پر ازتفاخری افگند؛ سپس همچون فرماندهی که آموزش نظامی سربازان داوطلب وبی نظم را عجالتاً با نظر انتقاد ملایم و اغماض ارزیابی کند، لبخند زد وشانه هایش رابالاانداخت. اندام گوشتی اش درمیان دریشی خاکستری رنگ تکنیشن ها فرو رفته بود . درین حال یک تن از راننده ها او را مخاطب ساخت:








 -  « تواریش» ( رفیق) مستری، کلید های موتر را « ده وای »!
اگر مرد روسی معنی حرف راننده را درک می کرد، مسلماً نا راحت نمی شد، گویا فهمیده بود که راننده ها خواستار کلید موتر ها هستند.  درحالی که صورت سرخش از تبسم ریشخند آمیزی رنگ گرفته بود، مجموعۀ کلید ها را از اتاقک بیرون کشید و دردست یک  افسری گذاشت که کتابچه یی دردست داشت. مرد روسی جستی زد درون اتاقک کشتی و یک ورق کاغذ را آورد. با اشاره به افسر گفت که سند تسلیمی موترها را امضاء کند.
لحظاتی بعد، دها راننده به عرشۀ کشتی هجوم آوردند وهریک با شورواشتیاق روی فرمان موترهای جدید نشستند و موترهای یکی پی دیگر، به سوی پارک بزرگ ساحل ردیف شدند. مرد روسی هنگام پریدن موترها به سوی ساحل، مثل آن که مال شخصی اش را به زور جای دیگری انتقال می دهند، به طورتأسف انگیزی سرتکان می داد.
نادر به این صحنه ها چنان نگاه می کرد که گویی الساعه ممکن است نتیجه استثنایی را از میان این همه شور و اشتیاق زاید الوصف وصداهای تند وکوتاه و درهم آمیختۀ آدم ها کشف کند ، اما به زودی از دیدن چنین نمایش های تکراری ، احساس خسته گی کرد وچیز مرموز ونا راحت کننده ای دوباره به قلبش قلاب انداخت!
روی پاشنۀ پا چرخید تا از آنجا دور شود، ولی ناگاه یک دستش رامانند لبه کلاه نظامی بالای چشم هایش قرار داد وبه کشتیبان روسی که هنوزبا استغنا وتبسم روی عرشه قدم می زد، چشم دوخت. نادر فکرکرد که مرد روسی، احساسات حسرت آلودۀ خویش را زیر پرده تبسم و وظیفه شناسی پنهان کرده است. او می پنداشت که کپتان روسی تصاویر به ظاهر گمشدۀ از تمایلات اصلی خویش را درضمیر خود حفظ کرده و تلاش می ورزید تا از بایگانی نفوذ نا پذیری که در روح خود بنا کرده بود، بیرون نزنند . آیا نادر به نوعی قدرت درونی دست یافته بود؟
واقعیت اما به طورکامل چنین نبود. او اززبان دیگران شنیده بود که مردم شوروی خوش ندارند تا حق شان را برای دیگران ارسال کنند.
ظاهراً نیازی نبود که نادر مرد روسی را همچون روانشناسی کار آزموده ویا پولیس تردست، با نظر اعجاب وشگفتی مشاهده کند. به صراحت دریافته بود که کپتان هنگامی که موتر ها را از عرشه کشتی به ساحل می آوردند،
به مادری شباهت داشت که به مرگ محکوم شده ودرواپسین لحظات، دور شدن فرزندانش را با حسرتی تلخ تماشا می کرد.
برای نادر، دیدن یک فرد روسی با قیافه بی نیاز و برتری خواهانه، طرفه واقعیتی به حساب می آمد، اما در تخیلاتش او را غریبه یی می پنداشت که برای همیشه درهاله یی از عادات خبیثه، ذات مکروه وشر مطلق شناور است! این در واقع نظر اندازی سیاسی نبود، شاید چیز دیگری بود که رشته های آن در طبیعت عذاب دیده اش بافته شده بودند.
احتمالاً علت دیگری هم درمیان بود که او در برابر فشار با لاتر از خود به سخنی واکنش نشان می داد، چنین واکنشی به طور معمول در ژرفای روحش انجام می گرفت وتا حدود امکان به مظاهر شخصیت وی سرایت نمی کرد. هر چند خود نمی دانست که نیرویی به حجم ده ها سال، در آن سوی چهره اش ته نشین شده وشخصیت او را هنگام شادی واندوه رهبری می کرد؛ افکارش صرف در آیینۀ کوچک احساسات خود آگاهش جا می گرفتند ومعرفتی که از خودش داشت، نیز  به همان اندازه بود.
دوستان و آشنایانش هم به دلیل آن که مانند بسیاری از مردم دلبستۀ ظواهر بودند، امتیاز چندانی نسبت به وی نداشتند. افکار آن ها نیز به طور طبیعی با ظرفیت های خود آگاه شان تقریباً مساوی بودند. به همین علت از تحلیل درست احوال وی عاجز بودند ... اصلاً کسی نیازمند این مسأله نبود، تا در وادی دنیای سر پوشیدۀ او به جستجوی اسرار بپردازد.
وقتی به اجتماع راننده ها باز گشت ، همه چیز درنظرش عادی بود وحتی هیچکس دربارۀ این که تا آن لحظه در کجا بوده است ، ازوی سوالی نکرد. در چنین اوقات، مردم از روی عادت پرسش های بیهوده و عبثی به میان می آورند که موجب تأیید حدس وگمان های شخصی می شود که راز مهمی را در خود مخفی کرده وبیم دارد تا آن راز، همانند زخم ناسوری دهان باز نکند. او هیچگاه درزنده گی اش به یاد نداشت که آشوب و اغتشاش درونی، مافوق قدرت واراده اش قرار بگیرد، اما چیزی را که او پیوسته از خود دور می کرد،
دوباره درذهنش جان می گرفت. سر انجام پیش خود اعتراف کرد که از فشار آن همه افکار واهی به ستوه آمده است.
هنوزهم درباره حادثه ناگواری که احتمالاً به سراغش خواهد آمد، دل نگران بود.  پس درحالی که همه چیز در نظرش عادی وخالی از خطر معلوم می شد، از خودش پرسید :
-  چرا تا حال ترک وظیفه نکرده ام ؟
این ضرب المثل به عوض یک پاسخ درذهنش ریخت:
- مرکب  با پای خودش نزد گرگ آمده است که یک سیر گوشتی را که از تو قرضدار هستم، ازمن بگیر!
برای آدمی مثل او ، راضی کردن عقل واحساس به طور همزمان کار دشواری بود، فقط نوابغ ویا افراد ذاتاً قسی القلب می توانند از این دو منبع الهام وانرژی به خاطر اجرای کار فوق العاده بهره بگیرند. از آوانی که با شلیک سه گلولۀ «مکاروف» به زنده گی شاه محمود منشی کمیته حزبی ریاست کاماز خاتمه داد، روحش از بار مزاحمت سنگینی رها شده بود، مگر بعد از آن نمی دانست که با توهمات عقل واحساسات خویش چگونه رفتار کند؟
غالباً ، هم اشخاص بد بین وهم خوشباوران آسان گیر دربرابر مسایل روزمره زنده گی به طور یکسان خود را گول می زنند. نادر بعد از ترور شاه محمود چندین بار تصمیم گرفت تا خودش را از شهر کابل غایب کند وبرود به یکی از ولایات دور دست که نامش از گوش آشنایان ورد پایش از چشم بیگانه ها پنهان بماند. مشوره عقل یک انسان عادی همین است، اما حس خوشباوری چنین شخصی در چنین لحظه یی از روی عادت عمل می کند تاوی را گول بزند وبرایش تلقین کند که هنوز هیچ چیز نا راحت کننده یی واقع نشده است!
نادر با این کار بی درنگ نشان داد که از این دسته مردم فرقی ندارد و از روی عادت نامتعارف، به احساس احمقانۀ معجزه پردازی پناهنده شده بود. درین حال صدایی از اعماق وجودش بر می تابید تا کاذبانه به تسلی اش وا
دارد، حتی برای چند لحظۀ محدود در برابر یورش احتمالی درد و شکست در گوشه یی پناهش دهد. با این همه، هنوز فرصت ازدست نرفته بود.
نصرالدین هم به طور ناگفته ازوی دوری می جست ولاری اش در ازدحام قطار، گاه به چشم می آمد وگاهی هم ناپدید می شد. آیا او نمی توانست او را کمک کند؟
نادر با خود اندیشید که نصرالدین درمورد ناراحتی های او، فکر نکرده است .
به ارابۀ لاری تکیه داده بودو جریان پرشتاب بارگیری آخرین لاری را تماشا می کرد. کسی از پشت سر به وی نزدیک شده بود. بی آن که به عقب نگاه کند ، منتظر ماند. حالا صدای نرم گام های شخصی تا چند قدمی اش رسیده بود، درست مانند راه رفتن گربۀ خانگی تقریباً بی سر وصدا بود. بازهم به سوی صدا روی نگشتاند. تازه وارد بی درنگ پرسید:
- نادر خان چه چرت می زنی !
نادر از دیدن جوادمنشی اندکی از جا حرکت کرد وسپس نشست. جواد نزدیکت ر آمد وکنارش ایستاد وبا چشم های سرخ وخواب آلود به صحنه  پرهیجان بارگیری وهای وهوی سربازان چشم دوخت .
نادر به سخن درآمد :
-  منشی صاحب ، بار موتر من بسیار گران شده !
منشی با قیافۀ شخص با تدبیری که موضوع را قبل از گفتن وی درک کرده است ، صرف به تأیید حرف نادر پرداخت:
- راست می گویی ...
چند قدم به سوی انبار ذخیره پیش رفت. نادر فکر کرد که اگر چه منشی از روی رغبت با وی سخن گفت، اما هوش و حواسش جای دیگر بود.  سیمای منشی در آن دقایق چنان مقبض و درهم رفته بود که بیننده رابه یاد ورزشکار خسته یی می انداخت که وزن بزرگی راتا محاذ شانه اش بالا

گرفته وبرای مدت نامعلومی انتظار می کشد تابه دستور یک ندای غیبی آن را بر زمین بگذارد. وقتی منشی از دهانه انبار برگشت، نادر بی آن که از جای برخیزد، از روی مزاج وحشی ونا آرام که در اعماق روحش منزل گزیده بود، حضور منشی را به طور اهانت آمیزی نادیده گرفت. به خود گفت:
- خوب اسپت را زین کرده ای ... اختیارات شاه محمود رابه تو داده اند ... شاید روزی نوبت توهم برسد !
از یک نظر این گمان محض بود وکسی برای جواد منشی نگفته بود که هم رهبری سازمان جوانان ریاست را در اختیار داشته باشد وهم در دفتر کمیته حزبی ادعای حضور کند.
آمر قطار در حالی که بالبۀ کلاه سفید رنگ، صورتش راباد می داد، از گوشه یی فریاد زد:
-  دریور کاماز لندی ... درکدام سوراخ هستی ؟
میان انگشت سبابه وانگشت میانی اش، سگرت روسی « کوزموس » را محتاطانه نگهداشته بود. نادر ازجا پرید:
 -  صاحب، آمدم !
آمر قطار دیگر سخنی نگفت وسگرت را میان لب هایش گرفت واز راه سوراخ های بینی نفس تازه کرد وکش دوام داری به سگرت زد ... وتوده های دود از حفره دهانش با فشار بیرون
زدند.
نادر در حالی که سوی موترش می شتافت، گوشۀ دستمال نرم وچهار خانه اش را تکانید وبا یک جست، عقب فرمان موتر قرار گرفت. منشی که برای نگهداشتن ابتکار همیشه سر دوپا بود، صورتش را جانب نادر گشتاند، سپس دوسه گام عقب رفت وبا اشاره هدایت داد در جاده خاکی که موازی با جاده اسفالت امتداد داشت، به حیث اولین لاری قطار بایستد.
ماشین کاماز نادر به غرش در آمد، اما منشی کنار دستش ایستاد وچیزی را توضیح می داد . صدایش خیلی مغشوش به گوش می آمد.







نادر فهمید او چه می گوید. قبل از حرکت، سرش را از کلکین موتر بیرون کرد وگفت :
-  بارم زیاد است ... درآخر  قطار حرکت کنم ... بهتر است !
منشی بی درنگ به نشانۀ نفی سرتکان داد. عجبا! او چگونه ازمیان امواج کر کنندۀ صدای ماشین، سخنان نادر را شنیده بود؟ جواد گفت:
-  در آخر قطار که حرکت کنی ، لاری ها از تو پیش می روند وطاقه می مانی ، سرقطار خوب است که دیگران به سرعت لاری تو بیایند!
ارابه های کاماز آهسته به حرکت درآمدند وتا چند متر به جلو ، دو شیار نسبتاً بر جسته یی روی جادۀ خاکی ترسیم کردند. نادر از استدلال بیشتردست برداشت؛ فهمید اگر بیش از این خواسته هایی را مطرح کند ، در حقیقت برای پیشروی یک حالت غیرمترقبه وغم انگیز، ممکن است راه تاره یی باز شود!
به راستی هم غالب اوقات پافشاری درباره کارهای که هر چند معمولی در نظر آیند، مایۀ تولد بدگمانی در نزد دیگران می شود.
تنۀ جلوی کاماز ، انبار بزرگ صندوق های سبز مهمات ثقیله را در عقب خود می کشید. سایه بزرگ بدنۀ کاماز نیز زمین خاک آلوده را به سرعت می لیسید وهمچنانی که موازی بالاری به پیش می خزید ناگهان دور وسیعی زد و از خط جاده خاکی بیرون افتاد . کاماز در سر قطار، رشته تیره و گریزانی را از گلوی دود کش خود به اطراف پراگنده کرد ...
 نادر به خود گفت :
-  کار خراب شد !
ناگاه فکری به سرش زد وبا غرش متراکمی به فاصلۀ یک کیلومتربه سوی جنوب پیش رفت ودرمیان امواج غلیظ ونالان گرد خاکی که مثل مارها دریکدیگر می پیچیدند، متوقف گشت. کمی به طرف چپ دور زد وکنار گودال بزرگی ایستاد. باد حبس شده یی از سینه کاماز بیرون پرید وچس ... س ... س صدا داد .
نادر از درون کابین بیرون زد وبا دست پاچه گی آشکار، تول بکس موتر را گشود . درلحظه یی که می خواست ، کارتن های دارو وکفش های بلند ساق چریکی را بیرون بیاورد ، سعی کرد نفسش را حبس کند. فکرش به دور این هدف می گشت که هرچه زود تر محموله را در تۀ گودالی سرازیر کند ودوباره به اول قطار برگردد. لاکن نگاه گیچ ومبهوتش را برگرداند واز زیر سینۀ کاماز به میدانچۀ کنار انبار و اتاق کوچک منشی و آمر قطار از دور نگاه انداخت ویا کمال تعجب مشاهده کرد که راننده ها دسته دسته درکنار منشی و آمر قطارگرد آمده وهمه صورت های شان را به سوی او برگردانده بودند!
از دیدن چنین صحنه یی احساس بی حالی کرد. محموله ها را دوباره به داخل تول بکس پس زد  وبه متابعت از الهام ناگهانی که در مغزش روشن شد ، کمر راست کرد وبه سوی آن ها دست تکان داد . بدین وسیله برای افرادی که او را کنجکاوانه می نگریستند ، پیام داد که موترش عیب پیدا کرده وتا رسیدن کمک ، پایپ هوای ماشین راسوراخ کرد وآنگاه اندکی راحت شد، اما خوب می دانست که این یک نمایش غیر عاقلانه است:
-  کار خراب کردم !
این کار در حقیقت معرف جنبۀ حماقت در روح او بود ، پس در توجیه چنین جعل شاخدار چه می توانست بگوید ؟
این امر حتی در دایرۀ فهم یک دیوانه هم گنجایش نداشت . اگر از او می پرسیدند چرا یکباره به طول یک کیلومتر از خط جاده انحراف کرده وبه سوی منطقه  مشکوک حرکت کرده است ، مسلماً پاسخ می داد که موترش عوارض پیدا کرده یا پایپ هوای آن کفیده است ... مگر متاع مشکوک دروغ ها وراستی هایش خیلی به مشکل خریدار پیدا می کردند وحتی آن هایی که به نوعی به ماشین وپرزه های موتر سر وکار چندانی نداشتند به ریش وی می خندیدند . او درین لحظات به خود گفت:
-  اگر چیزی پرسان کردند، می گویم که موتر را « ترایی » کردم ویکدم از حرکت ماند!
غریزه اش نیز بیدار بود وحکم می کرد اگر زیر تعقیب باشی ، جبران کردن چنین اشتباهی از توان تو خارج است !
تا رسیدن واسطۀ ورکشاپ سیار، دست هایش را بدون موجب به تیل و موبلائیل آلوده کرد و در حالی که رنگش پریده بود ، خائفانه منتظر نشست. وقتی ورکشاپ سیار از میان امواج غلیظ گرد وخاک به آن سو نزدیک شد، قیافۀ خونسرد وشجاعی به خود گرفت وبی آن که سوی منشی که درسیت جلوی کنار مستری انور نشسته بود ، توجه کند ، به مستری انور گفت :
- این بی پیر حوصله ام را سر برده ؟
منشی سر از کلکین موتر بیرون آورد وبا لحن بی خللی پرسید :
- نادر در چه جنجال بند مانده ای؟
لبخند تأسف انگیزی صورت نادر را  فرا گرفت:
- از کابل که این طرف می آمدیم ، از این کیفیت موتر تشویش داشتم ، پیشتر گفتم باش که ترایی کنم ، فردا به خیر حرکت است ... حالا پیپ هوا عوارض کرده وتیل به « کاربیتر » ماشین کم می رسد !
مستری انور با چابکدستی خم شد وپایپ هوا رابه آزمایش گرفت وبا قیافۀ یک کمیسار پولیس، چشم هایش را کوچک کرد. به صورتش چین انداخت وظاهراً در صدد کشف علت اصلی عارضۀ موتر ، این سو و آن سو رفت.  منشی فاژه می کشید وبا دکمه های سوچبورد درون کابین، خودش را مشغول نگهداشته بود. این حالت بی خطر ، به نادر موقع می داد تا بر اعصاب خویش مسلط شود ، سیمای بی خیال وبچه گانۀ جواد نشان می داد که تصورات ورم کردۀ نادر درباره او از اول پایۀ استوار نداشته است . حتی نادر از این رهگذر پیشیمان بود که چرا بدون موجب خاص نسبت به منشی نفرت سوزانی در دل دارد . انصافاً منشی آدم هر دم خیال وسطحی نگربود وهیچگاه بدون ضرورت احتراز ناپذیر درتوصیف حزب ودولت زیاده روی وخشکه مقدسی نمی کرد ودرجۀ سوادش هم به کسی معلوم نبود. در عوض ، تمایل جنون آمیزی به راننده گی وشنیدن آهنگ های
محلی داشت. در بسا حالات آدم خوش پسندی هم بود و دیگران را در خریداری بعضی اجناس روسی یاری می کرد وبدین ترتیب به رفاقت های شخصی اش بیشر از دساتیر اداری حزب ، اهمیت می داد. شاید همین علت بود که درحزب ، جایگاه درخشانی برای او در نظر نگرفته بودند. با این حال تمام هنرش این بود که با فروتنی وخسته گی ناپذیری به تحرک می آمد ودر بهترین حالت ، تقریباً اجرا کنندۀ ظاهری دساتیر روی کاغذ بود .
نادر ازخود سؤال می کرد که چرا جواد منشی را خاصتاً در لست سیاه بدبینی هایش داخل کرده است وهی می پندارد که تلاش وی برای مجاب کردن منشی چندان اثری به جا نگذاشته است. کم کم برای خود روشن می ساخت که پسوند مشترک نام های شاه محمود وجواد، کلمۀ «منشی » است، بدین ترتیب مقام هردو درنظرش یکی می آمد.  این موضوع وقتی صورت فاجعه مجسم را به خود گرفت که بعد از ترور شاه محمود ، سر وکلۀ جواد منشی هرلحظه در دفتر کمیته حزبی ظاهر می شد ونادر هنوز اطلاع نداشت که جواد، منشی سازمان جوانان اداره کاماز بود وتا رسیدن به جایگاه شاه محمود راه درازی پیش رو داشت. می اندیشید:
-  نام هرکسی را که منشی بگذارند خوراکش گلوله است !
اگر جواد واقعاً از عقب عینک مخصوص یک خلر چین او را نگاه می کرد، بی تردید رازهای درون این راننده  لجوج  وبیرحم را درچهره اش می خواند . حال که وضع طور دیگری بود، نادر به خود لعنت می فرستاد که به چه علت در برابر خیالات واهی ودیوانه کننده اش ازپا درآمده است؟
پدیدۀ ترس ، تجربه نخستین مرگ را در آستین خود دارد ، چه از جنس واقعی باشد وچه دست پخت ذهن آلوده به کابوس. سرکش ترین اشخاص ممکن است در اثر اتفاقات کوچکی بر خود بلرزند که برای همیشه اسیر خاطرۀ تلخ آن باقی بمانند . غالباً خطرات زنده گی به آن پیمانه واقعی نیستند که ما آن را احساس می کنیم ، نیروی معجزه پرور خیال وتلقین چه بسا که هیولایی را به موش وگربه یی را به شیری مبدل می کند !

از خود سوال می کرد که چرا همه چیز در درونش زایل شده است ؟
عجبا که حضور جواد منشی هرچند معصوم به نظر می آمد ، خاموشانه به اولگد می پراند. مشکل او درین بودکه جواد رابه همان چشمی نگاه می کرد که شاه محمود رانگاه کرده بود، اما در مدتی که مستری انور به کار مشغول بود، مشاهده می کرد که منشی مثل کودک نازدانه یی به پشتی سیت موتر تکیه داده  وسگرت دود می کرد وافکارش گویی در جغرافیای پر از مرز این دنیا، خیال پرواز نداشتند.
نادر درپی جبران چیزی بود که به گمانش باز گشتنی نبود. این مسأله به ضعف نفس او شباهتی نداشت. گرفتاری درون باعث شده بود حضور نصرالدین را احساس نکند. وقتی چشمش به نصرالدین افتاد ، لبخند مرده یی بر لب آورد ، گویی مرتکب عمل ابلهانه وبی شرمانه یی شده است. در عوض نگاه های نصرالدین می گفتند :
-  خودت را این طرف وآن طرف نزن که بالایت می فهمند !
نادر از موقف بی دردانۀ نصرالدین به خشم آمد واندیشید:
-  عجب است ... هیچکدام مرد نشده اند که این کار را انجام دهند ... مگر
گپ مفت شان را سیل کن!
گمان برد او را همچون آدم بی شعوری که خیر وشر خود را یکسان می پندارد، گول زده اند واین عمل صاف وساده در نظر ش وقاحت بار می نمود:
-  شاید دردل می گویند که مثل خر ، بارش کرده ایم ، اگر حساب در جان زدن باشد ، من هم چاره کار را می فهمم !
بالحن عقده مندانه یی به نصرالدین گفت :
- این طور گوشه  گوشه می روی که فقط هیچ یکدیگر را نمی شناسیم ...
مسؤولیت را من به گردن گرفته ام . تو چرا قبض روح شده ای ؟
سخنانش در حقیقت ضربات متوالی شلاقی بود که به نصر الدین حواله می شد ، اما او صرف لبخند بی مزه یی را برایش اهداء می کرد . نصرالدین ظاهراً
درک نکرده بود که سوار شدن بر توسن ارادۀ قهار، شوخی نیست؛ معهذاچیزهایی را احساس می کرد که به یاری آن قادر به جلو گیری احساسات غیر طبیعی خویش می گردید. نادر چهره خود را در آیینۀ ناصاف پندارهای خودش مشاهده می کرد ونتیجه می گرفت که چقدر ارزش های اورا دست کم گرفته اند. این بود پژواک ناقوس افکار فتنه جویی که مثل موج درسرش بالامی خزیدند.
بیش از این رفتار رندانۀ نصرالدین راتحمل نتوانست و گفت :
-  چرا خاموش استی ... گپ نمی زنی ؟ اگر کدام حرام زاده گی در دل تان است که من هم مثل خود شما رفتار کنم !
نصرالدین چون سیلاب خروشانی که دردل دره یی خاموش وتنگ بیتابی می کند ، به سویش نزدیک شد وبا نگاه های ظنین اورا نگریست . گویی می خواست اطمینان یابد که پسر کاکایش واقعاً دیوانه شده ویا این که نخستین آثار جنون اورا فرا گرفته است ؟ او خبر نداشت که طرز نگاه هایش آتش خشم نادر را بیشتر دامن زده است. قریب بود علایق خونی خودرا یکباره زیر پا بگذارد وچون گرگی زخم خورده ، با پنجه های تیز بر سر وصورت نادر شیار بزند.
آیا تب بیماری که معمولاً پس از کشتن یک انسان بر آدم غالب می شود، نادر را اسیر خود نساخته بود؟
چون غرق احوال درونی خودش بود ، در نظرش همه جا باران تباهی می بارید. شاید از جنس کسانی بود که بعد ازپیروزی دربرابر خطر، از ته مانده های خیالی آن مغلوب می شوند وحتی باخود می گویند :
-  من چطور توانستم این کار بزرگ را انجام دهم ؟
نصرالدین به نادر یاد آور شد که وزن سنگین وبالا تر از توانش را از زمین نبردارد و از این متأسف بود که در کابل فرصت نیافته بود او را از این گونه تصامیم قهار وپر خطر قاضی هاشم بر حذر دارد.
حرف های نصرالدین لحظه به لحظه شکل افسانه رابه خود می گرفتند و

از دنباله آن به خوبی پیدا بود که اگر نادر درکام خطر واقعی وناگهانی واژگون شود، چاره یی نخواهد داشت جز آن که همچو آوارۀ بی پناه، دست التماس به سوی آسمان بلند کند وبار تلخ تنهایی را خود بر دوش کشد.
نادر با بد گمانی ازنصرالدین سوال کرد اگر خطری پیش بیاید، قاضی هاشم چه خواهدکرد؟
او گفت :
-  قاضی هاشم رانمی توان دریک جا، دوبار ملاقات کرد، آدم مهم است ویادگرفته است که چی کند!
نادر با حسن نیت گفت :
- درین صورت کار خوبی می کند !
ودوباره  پرسید:
-  تو چه خواهی کرد؟
نصرالدین نگاه وحشیانه یی به سویش افگند وبا کم نظری پرسید :
- مقصدت چیست ؟ مثلی که کمر بسته یی گلی رابه آب بدهی ؟
نادر دمی خاموش ماند؛ سپس گفت :
-  قاضی هاشم چرا همین وظیفه رابه گردن تو نینداخت؟ به راستی آدم شناس است !
 نصر الدین از سخنان زهراگین او برای نخستین باردریافت که جوهره تلخ عصیانگری ومقاومت همان اندازه یی که در طبیعت نادر دست ناخورده و واجتناب ناپذیر جلوه می کرد در اندرون خودش به طور آشکاری ناپخته واندک بوده و از این که مبادا دیگران گمان برند او قادر به انجام فداکاری های بزرگ نیست، قیافه محنت کشیده ای به خود گرفت . حقیقتاً در نظرنادر عملاً به آدم مشکوکی بدل شده بود واز این می ترسید مبادا علایق خویشاوندی اش با نصر الدین درگودال عمیق روحش مدفون شود، چنانچه برای گریز از نگرانی درونی خود، به نصر الدین گفت :

-  حیران هستم چطور یکباره به آدم ترسو بدل شده ای؟ مگر تو نبودی که در ترور شاه محمود با من مردانه وار بازو دادی ؟
نصرالدین با نگاه های ساکت اورا می نگریست. سپس برای این که از ترجمانی احساسات واقعی خویش جلوگیری کند، عجالتاً گفت:
-  درآن کار، سرخی خون ناحق ریختۀ پسر کاکایم پیش چشمانم را گرفته بود که غیر از انتقام چاره دیگری نمی دیدم !
در چهره  نادر روشنایی رضامندانه یی پدیدار گشت وتشویش آمیز گفت :
-  این طور حرف بزن ... مگر از چه تشویش داری؟
نصر الدین حاضر به تشریح وضع اصلی خود نبود، اما نگاه هایش بیانگر این نکات بودند که دیگر برای قبول خطرات تازه ، حال وهوایی در سر ندارد. نادر کم وبیش چنین احساس کرده بود. شاید زیر تأثیر احساس بدبینی وتنهایی به نصر الدین حالی کرد که :
-  بچه کاکا، خانه ات آّباد در حق من مردی واحسان کردی ... حالا هر طور دلت می خواهد، زنده گی کن ... مگر من در راهی که می روم ، پشت سر خود را نگاه نمی کنم !
بدین ترتیب خط فاصلی میان آنان کشیده شده بود. اگر چه وسوسه های ناراحت کننده یی اورا در محاصره گرفته بودند، لااقل حاضر نبود تن به اعتراف تسلیم کند. احساس می کرد ممکن است در آینده، در گیر ناملایمات مضاعفی شود.


- هشتم-
روزبعد، پیش از آن که نور زرین خورشید بامداد از کرانۀ مشرق، روی زمین واشیاء وآدم ها ریختن گیرد، جنب وجوشی درآن مکان پر از خاک ودود و آمیخته با بوی سوختۀ دیزل وموبلائیل بر پا گردید. نادر روی سیت عقبی کابین غلتی زد وبی آن که پلک ها را از هم جدا کند، به همهمۀ نامنظمی  که برای او هیچ تازه گی نداشت، گوش فراداد. پایین آمد وبشکه  پلاستیکی آب را ازتۀ سیت بیرون کشید واز دهانه کوچک آن روی دست هایش آّب ریخت و با   شتاب زدگی بی دلیل، صورتش را شست. درین اثناء از دو لوله عقبی زره پوش امنیتی قطار ، دود سیاه ونمناکی فوران می کرد وباعث آزارش می شد. با خود اعتراف کرد که آرامش کوتاه مدت به سراغش آمده ودیری نخواهد گذشت که دلهره پایان ناپذیر، اورا دوباره خواهد بلعید. به مرور سوی احساسات بی هویتی کشانیده می شد. این گونه







احساس ها دارای ویژگی های به ظاهرگمشده یی دارند که آدم های وسواسی بیشتر گرفتارآن می شوند. برای نادر که فطرتاً آدم وسواسی نبود ، یورش احساس های عجیب وغریب، خیلی هم غیرعادی بود. شاید این گونه پریشانی های انسانی ازیک نسل به نسل دیگر با رنگ ولون دیگری ظاهرمی شوند. اصلاً هیچ نویسنده وهنرمندی پیدا نشده است تا خبراز تکامل وتغییر احساس های آدمی بیاورد. می گویند انسان درهمه جا سرشت خود را با خود می برد؛ چه درکاخ چه در ویرانه.
قطار برخلاف انتظار به زودی راه افتاد و پوشش غیظی از گرد وخاک نالان وپیچان ، برفراز لاری هایی که مثل بند بند وجود مار پیر وبی آزاری با یکدیگر پیوند یافته بودند، معلق مانده بود . عجبا که در چنین حالت، آرامشی دوباره به قلب نادر بازگشته بود که از یک لحاظ نوید دهنده بود، مثلاً ذهن منفی باف او دیگر مانند گذشته به سوی قهقرای بدبینی نمی رفت. درظاهر امر معلوم نبود که خودش را قصداً قوی دل وخونسرد نشان می داد ویا این که واقعاً اعتماد تازه یی در وی حلول کرده بود، شاید آمیزه یی از این هردو، احساس فراغت خاطر اورا سبب شده بودند، درغیر آن چگونه ممکن بود از وسوسه های رنج افزای دیروز، نه تنها خودش را آزاد تصور کند ، بل باخود بگوید :
- چه تشویش های بی معنایی !
قلبش آگنده از غرور زودرسی شد که حتی خود او را بیشتر به حیرت انداخت. کسی نمی دانست او به سوی زنده گی دو گانه یی کشانیده شده و اگر لحظه یی خودش را باور می کرد، دمی بعد از تصورات غریب وفریبنده یی که ناگاه در سرش جولان برپا می داشتند، رمیده خاطر می شد. آیا ترکیب از اعتماد وبی اعتمادی در وجود او، به معنای در آمیزی خون وشیر نبود؟
مگر انسان روزمره، با چنین حالاتی در گیرنمی شوود؟ غالباً پاسخ به این پرسش ها باید مثبت باشد، ولی چرا انسان ازبیان آشکار حقایقی از این دست فرار می کند؟ استدلال های ذهنی نادر  درین باره خیلی دست وپا شکسته وناقص بودند. این مفاهیم از حضور قوه یی در وی خبر می دادند که بیشتر اوقات عقل و اراده اش را کنترول می کرد. 
شرمنده از این بود که نادر اصلی از حریم وجودش ناپدید گشته و او ناگزیر شده بود با نادر بزدل و زبون به سفرش ادامه دهد وبه دلیل آن که چنین حالت غیر قابل باور، یکباره اورا از پا در آورده ، نه تنها متأسف بود ، بلکه احساس وحشت بر وی چیره گشته بود. غیر از این، او همواره درنظر دیگران پایگاه اطمینان و بیباکی به شمار می رفت وبه راستی هم تا جایی که حافظه اش یاری می داد، آدمی بود که حادثه وخطر را به پول می خرید!                 
حالا چرا ؟...
غرور بازگشته اش حتی از این هم فراتر رفت:
- اگر با این کارتن ها به چنگال دولت بیافتی ، چه روزی سرت می آوردند؟ خدای عالم شاهد است که برای رضای حق تعالی عذاب می کشی ... ترس ناحق برای چه ؟
 احساس کرد آرامش او ساختۀ دست خودش است واز همان نوع آرامشی است که انسان ضعیف تصور می کند به مرز پیروزی نزدیک شده است ونمی داند که عقل گول خوردۀ خودرا دوباره فریب داده وشکاف عمیقی در ژرفای روحش همچنان درحال دهان باز
کردن است .
این بار به قوۀ ناخود آگاه درونی روی آورد وحتی تلاش کرد ، کم کم افکار آتشین خود را همچون شراره های پراکنده به سرزمین گذشته های دور بفرستد. این کار نخست به درستی انجام پذیر بود، سپس معلوم شد که اشکال به همین جا ختم نمی شد، بدین وسیله یک بار دیگر با حقیقت دل آشوب وهول انگیز درون خویش رویارویی پیدا کرد. در نتیجه به جای درک معمای واقعی روح خویش ناگزیر راه عقب نشینی درپیش می گرفت.
بامداد که قطار از شهر خارج شده واز دل دشت های ریگی حیرتان خارج می شد، احساس کرد بیش از پیش سنگین وخواب آلود شده است. درین موقع خیلی دشوار می نمود تا عشوه گری های ذهنی اش را تحمل کند، احتمالاً درک کرده بود نتیجه می گرفت که از سوی تصورات نظم نا پذیر، دستخوش فساد روانی شده است.

هنوز کاملاً مستأصل نشده بود ونهایت سعی خودرا به خرج می داد تا ریشه نامیمون کابوسی را کشف کند که برروحش سوار بود، درین هنگام حسرتی نسبت به گذشته در دلش راه یافته بود و ظاهراً قبول کرد که به ژرفای حماقت سرنگون شده است.
نمی توان ادعا کرد وی در چهار راهی بی اعتمادی وتردید، خشکش زده بود ولی درماوراء آنچه خود انجام داده بود، پوزخند به چشم نیامدۀ کسانی رامشاهده می کرد که علی الظاهر چهره های شان ناشناخته بودند، ولی احساس درونی خودش کم وبیش، برشی از سیمای آنان رانمایان می کرد.
درلحظه های نفرت انگیز، قیافه خشک وبی نیاز نصرالدین با حرف های آلوده به خدعه وبی مهری، مثل ماده مذاب آتشفشان روحش را می سوزاند. چون خشم پخته شده ای در ضمیرش می جوشید، زیر لب دربارۀ نصرالدین گفت:
مردی ونامردی را آدم را به آسانی نمی شود فهمید!
  معلوم می شد در تعیین روش آینده اش در برابر نصرالدین، دیگر با مشکلی روبه رو نبود. زمین لرزه مزمن کاخ باورش را بی هیچ گونه درنگی می جنبانید و افکارش را آهسته آهسته خانه تکانی می کرد ... به طوری که بیم داشت، عقب هرپشته یی از حرف های پولادین قاضی هاشم ای بسا که مترسکی از بی دردی و آسان فکری مخفی شده باشد. آرام آرام احساسی برایش دست داده بود که به هنگام داوری در باره قاضی هاشم ، دیگر آن احتیاط پرفشاری که به عبور از کوه جمجه های دوستان عزیز ازدست رفته شباهت داشت، او را فرا نگیرد وبا تغییر عقیده  آشکار به خود می گفت:
-  مثلی که قاضی هم تخم خام انداخته ! اگر نی ، نصرالدین چرا از این راز باخبر باشد؟
قطار از سه راهی حیرتان به سوی شهر تا شقرغان راه کج کرده بود. نادر درعقب نمای دست راست مشاهده کردکه کابین سرخ لاری «نواب کل» با فراز وفرود خفیف در عقب او روان است . در دوسوی جادۀ
خاموش، دشت های بی آب وعلف پهن بودند وتک کلبه های متروک وبی سقف همچون دهان جوجه های هیولاهای مرده وخشکیده، سوی آسمان گشاده معلوم می شدند. نادرفکرمی کرد:
-  وقت هایی بوده که آدم هایی درآنجا ها زنده گی کرده اند... حالا کجا نفس می کشند ... مرده اند؟
افکاری در سرش موج می زدند ودرباره زندگی گذشته گان و آدم هایی که زمانی در جایی زنده گی کرده وسپس از آنجا رفته بودند، با دریغ و درد خاموش می اندیشید.
با آن که لاری اش با سرعت زیادی به جلو نمی خزید، ردیف بته های وحشی و آفتاب سوخته، چنان عجیب از دم چشمانش رد می شدند که چشم هایش به سیاهی می انداخت. حقیقتاً به استراحت نیاز داشت، چون او نیاموخته بود که چگونه سهم خویش را از چنگال زند گی بیرون بکشد، همیشه از روی لجاجت با اعصاب خود طریق مجادله درپیش گرفته بود. نیاز شیرین تفریح واستراحت در وی همواره سرکوفت خورده بو ، هنگامی که وجودش محتاج آرامش بود، خشم وحقارت جانگذاری او را از درون سوهان می کرد ومثل اشخاصی که جبراً در برابر حملات نیروهای ناشناخته روح خویش از پا درافتاده اند، دلایلی را اختراع می کرد تا آلام جانفرسای خویش را یک عادت معمولی تلقی کند ، درآن لحظه نیز در وضعی افتاده بود که مثل همیشه خودش را مقهور اراده  آهنینی درنظر نمی آورد.      
-  چرا یک رقم دلم مرده است ؟
متوجه شد که لاری های قطار مثل ماهی های محکومی که درمیان مرداب راه باز می کنند، در پیچا پیچ جاده یی که ازداخل شهر تا شقرغان عبور می کرد، سینه می سابیدند، ولی باغهای انبوه وپربار درختان کنار جاده با سرعت عجیبی ازبرابر دیدگانش رد می شدند. به جای آن که مجذوب منظرۀ طبیعی شهر تاشقرغان شده باشد، با شکیبایی خود ساخته تلاش داشت خودش را قناعت بدهد که هیچ کسی مراقب اونیست واگر چنین

می بود، تا حال آسمان روی زمین فرو می ریخت!
 بعضی اوقات که پای تشنج درمیان می آید، غیرت وغرور یک انتظار برآدم مستولی می شود و آدم گمان می کند واقعاً خون وجودش از ویروس شک وتردید پالوده شده است، شاید درهمان لحظه یی که شخص چنین می اندیشد، عناصر مؤذی ترس وتردید از لایه های دنیای ناخود آگاه مؤقتاً عقب کشیده باشند، حتی ممکن است این جنون خوش آیند، ساعت های متوالی ادامه یابد، لاکن عمرش کوتاه است. شاید یک علت این باشد که انسان تا کنون نیرویی را در خود نیافته است که ذرات ناراحت کنندۀ پیدا و پنهان نا باوری های خود را گول بزند. آدم ها در هر سطحی که زنده گی دارند وهم وناباوری درونی خویش را به شیوه خود شان می پرورند. یعنی
درآفریدن انگیزه های واقعی یا بی حاصل، کاری از دست آدم ها ساخته نیست و روح هر انسان کرشمه هایی دارد که از زمره هزاران آن، یکی را هم تاکنون کسی به درستی
 نشناخته است.
طبیعی است که نادر هرگز از این حالت مستثنا نبود وفقط به این باوربودکه:
-  خدا می فهمد چی خواهد شد!
با این سخنان، فی الواقع در خلیج دلهرۀ معلوم وگاه نامعلوم، کشتی سفید آرامش خویش را پی می گرفت.
باری عنان عقل را به دست کودک دیوانه مزاج عاطفه اش سپرد و تصمیم گرفت هنگام توقف قطار در طول راه، پنهانی فرار کند. بعد احساس کرد از عهده چنین کاری بر نمی آید. به راستی که درسیمای اضطراب های بی مورد خویش واقعاً بی طرفانه خیره مانده بود. انگیزه فرار مثل خواب نا تمام، هنوز هم در ذهنش ابهام آفریده بود، نتیجه این که او محکوم لحظه هایی شده بود که گاه آدم را از راه به در می برد و در کرۀ کوچک سر انسان چه گمراهی هایی موج می زند!






تصمیم به فرار، با همان سرعتی که در ذهنش شراره پراکنده بود، با همان تندی به خاموشی می رفت. فرضیه های انسانی همواره به اشکال اولیه خود باقی نمی مانند و همان طوری که پس از غرش رعد، نقش گریزنده وناپایداری در بدنه ابرها می درخشد، اراده انسان نیز گاهی سرنوشتی سخت کوتاه وپا درهوا دارد. در مورد نادر هم طوری پیش آمد که به محض افزایش تشنج، حادثه مرموزی در گوشه قلبش گره انداخت واز این که منبع ناراحتی هایش را در یافته  بود، سعی کرد خودش را مثل سپیداری که در برابر توفان مدهشی خم وراست می شود، روی پا نگهدارد. اتفاقاً همین طور شد. وقتی اندکی خودش را از گمگشتگی آزاد یافت، با افکارش به مشوره پرداخت که نا باوری زود رس وتقریباً بیهوده، ممکن است برایش مشکلات بیشتری خلق کند.
-  چرا از وظیفه بگریزم؟ هرچیزی که در فکر آدم بگذرد، حقیقت نیست. اگر خیال هایی که درسرم دورمی زند حقیقت می داشت، تاحال چندین دفعه مرده بودم !
نمی خواست حتی به خود اعتراف کند که شکار آشوب های درونی بیهوده یی شده است که خیلی شرم آور اند و در این آرزو می سوخت که ایکاش دست غیب، او را از چاه احساسات ذلت بار بیرون آورد
آیا او بدین باور نزدیک شده بود که بالاخره خودش را از دست داده است؟ !
به هیچ وجه چنین نبود. می توان گفت که این قانون در زندگی بسیاری آدم ها اثر میگذارد و در واقع نیرویی است که جلو تهاجم آن دسته از تصورات کاذب انسانی قرار می گیرد که معمولاً در شمایل صادقانه ظاهرمی شوند.
-  چه حال و روزی ... هیچوقت ، تا این درجه ...

ذهنش تبدیل به یک دادگاه شده بود که در آن ، متهم وقاضی زبان یکدیگر را نمی فهمیدند واگر هم به درک متقابل می رسیدند، خود شان را گم می کردند. بدین ترتیب افکار بی رحم ومزاحم آتش بحران او را باد می زد.  از همین رو احساس می کرد طی بیست وچهار ساعت، نه تنها از فرط لاغری تبدیل به پوست واستخوان شده ، بلکه در دیده گانش نور زنده گی و امید فرو خفته است. عادات فراموش شده برخی اشخاص در وقت خشونت و خستگی دوباره تولد می شوند، مثلاً نادر سال های پیش که خاطره چندان درخشانی از آن در حافظه اش باقی نمانده بود ، یک درندۀ با انرژی وعجیب بود . بازوهای سفت ومحکم داشت و در زور آزمایی وزهر چشم گرفتن از دیگران تا سرحد شباهت های آشکار با پدرش -  حبیب الله  - پیش می رفت و در لحظه های کوتاه ولرزشناک خشم، الاشه راستش می تپید ودندان هایش باهم جوش می خوردند ، آنگاه خودش را فرمانروای خیره سر بی لشکر تصور می کر . پس کجا بود آن جوهر گمشده یی که او را در کشتن شاه محمود به پیش رانده بود؟ چرا در تلاش های خود برای اهلی ساختن ناراحتی ها درونی مغلوب گشته بود؟ معلوم بود تا چه اندازه یی مأیوس، ناتوان ومتوحش شده بود. حتی در نظر می آورد شاید در برابر آینده یی که هنوز نیامده است
 ( واز نظر او بسیار بدشگون هم بود ) کوچکترین امکان پیش بینی را از دست بدهد . چنانچه وقتی قطار لاری ها به شهر پلخمری نزدیک شد، مفهوم گریزان آینده در نظرش همچون علامه  استفهام برلوحی بزرگ، جلوه نمایی می کرد.
درین حال مشاهده کرد که قطار برای یک لحظه هم، خیال ایستادن در شهر پلخمری را ندارد. در داخل شهر، جنب وجوش تحسین آمیز زند گی ، هر تازه واردی را مجذوب خود می کرد. بازهم دکانداران، قاچاقچیان خرده پا ، خریداران نفت که در امتداد جاده صف کشیده بودند، نگاه های امیدوار ومتبسم شان را برای پیدا کردن آشنایان وحتی برای شکار معامله گران
ناشناس به هر سو متوجه می کردند.
نادر باحرص ونیاز، پیرمرد عصا به دستی را می پالید که تا آن لحظه مثل جادوگران افسانه های کهن، غیابت بی برگشت کرده بود تا در فرصتی غیر قابل انتظار، پیش چشم حیرت زده  اهل ناکجا آباد دنیای افسانه دوباره ظاهر شود!
خیلی عجیب بود که چشمان او به انبوه درهم ومتحرک مردم چنان فرو می رفت که گیچ ومنگ می شد وبه جز افراد جوان هیچ پیر مردی را نمی دید. روشن بود که فقط پیرمرد می توانست او را از این کابوس آزاد کند. هرچه تلاش کرد از ورای گفته های قاضی هاشم، قیافه شخص ارتباطی را در فکر خود بیافریند، موفق نشد. احتمالاً یک علت این بود که همۀ آدم ها در کهولت به یک چهره در می آیند! ممکن چنین تصویری مسلم نباشد، اما نادر درآن دقایق گذرا، همه پیرمردان عالم را شبیه یکدیگر فکر می کرد. در چنین حال، قوه تشخیص در تنگنا می افتد ... او چند لحظه فکر می کرد که داستان مصیبتش طی یک اتفاق ساده ، قرین پایان خواهد شد . حالا که قطار از شهر بیرون می رفت ، تصمیم گرفت با خونسردی ونظم آهنین را در دل برقرار نگهدارد وبدون آن که از این شکست ناراحت باشد ، پشت فتنۀ درد انگیزی را به زمین بزند که شور و آرامش را در وی نابود می کرد.
قطعاً نتیجه گیری کرد که از استقامت های نامعلوم ، زیر نظارت یک دسته ازمردم قرار دارد. از همین رو از زره پوش قطار چشم برنمی داشت. فکر می کرد محتوای انسانی آن جعبۀ فلزی متحرک ، مواد اصلی فاجعه یی اند که انفجار شان از درون او آغاز خواهد شد . حقیقتاً طبع متلون انسان دربرابر پیش آمد های روزگار به شکلی در می آید که اصلاً با روش تشابه با عنصر دیگری جور نمی آید.
-  روزی که شاه محمود را کشتم ... آدم  دیگری بودم !
واقعاً ! حالا همچون مظنون ناتوان ودر تله افتاده ، با نگاه های کوتاه و شتابنده و آمیخته با وسواس وبی اطمینانی ، منظرۀ غم انگیز قسمت عقبی قطار را در عقب نمای راست و چپ می دید، جالب این که شک وتردید او

نسبت به منشی بار دیگر بدل به یقین شده بود! البته هیچ گونه دلیلی که حد اقل به پرسش های  یک عقل معمولی پاسخ رضایت بخشی بدهد ، نزد وی وجود نداشت . گاهی انسان به وسیله  شواهد قلبی دچار مصیبت می شود، یا بهتر است گفته شود حتی قلب وشعور در برخی موارد مشاوران خوبی برای آدم نیستند. هرگاه این قول عام درست باشد که عقل پدیدۀ قاصر است، باید بی درنگ بر آن اضافه شود که قلب انسان هم کم وبیش یک شاهد بوالهوس است وبدتر آن که قلب نسبت به شعور یک مقدار خودسرانه عمل می کند.
آنقدر گرفتار مشکلات خودش بود که عادات قلبی وعقلی اش مجال خودنمایی نداشتند، درعوض جریان تازه یی به سویش جلو می آمد واندیشه فرار را در وی جان دوباره می داد.
چگونه می توانست فرار کند؟
در این حال چنگک تیزی از گوشه روحش بالا آمد که سوالی از آن آویخته بود :
-  شاید خطرناک ترین چیزی که با خود آورده ام ، همان مکتوب باشد! در آن چه نوشته شده است؟
برای شخص بی سواد، گاه لحظه های خاص و درد انگیزی پدید می آید که شاید به درد توصیف نا پذیر آخرین لحظه های زایمان یک زن شباهت داشته باشد .
به محض خروج قطار از داخل شهر، نیم تنه منشی ازدهانه کوچک زره پوش بالا آمد وبا اشاره به سوی دشت ، قطار ر ا به توقف داشت . زره پوش درست در نزدیکی رستوران کهنه ومحقری درقسمت چپ جاده حاشیه گرفت وایستاد. راننده ها دسته دسته سوی رستوران نزدیک شدند و تحرک ناگهانی در آن جا برپا گردید.
منشی بی آن که روی صفۀ نسبتاً وسیع در جلوی رستوران بنشیند، همچنان ایستاده بود. این طورمی نمود که او در آن لحظه خیالات سردار جنگیی رابه قرض گرفته بود که دور بعدی فتوحات خویش را عنقریب آغاز خواهد کرد ونخستین

کار او معاینه وسایل ونفرات است ، ولی در ظاهر لبخند خوشبینانه یی بر لب داشت و از سیمای جوانش چین های مسؤولیت شناسی روفته شده بود. اکنون برای نادر مشکل بزرگ برای این بود که آیا به اندوه درونی واعصاب خسته اش مسلط خواهد شد یا خیر؟ در حالی که به طور آشکار از اثر فشار روحی ، تکیده به نظر می آمد ، چند گامی به جلو گذاشت ونزدیک منشی ایستاد.  برای وی خیلی دشوار بود که با چهره یی منسبط ونگاه های پر از اعتماد ظاهر شود. به زودی فهمید محال خواهد بود که کوچکترین خطایی رامرتکب شود وتوان پرداخت کفارۀ آن را داشته باشد!
این بود نقطه اوج بد بینی وبحران خیالیی که او را فرا گرفته بود.
نصر الدین  ونواب کل هم سر رسیدند و نادر مشاهده کرد که نواب با قیافۀ ابله ولاقید از قوطی کوچک، مقداری نصوار به دهان انداخت و درحالی که قوطی را به نشانه تعارف ، کف دست نصر الدین گذاشت ، نگاهش رابه طرف نادر دور داد و بار دیگر به نصر الدین رو کرد. این عمل گرچه در حکم بی توجهی نسبت به نادر نبود، از نظر نادر هم جز نامهربانی عمدی تعبیر دیگری نداشت.
وقتی احساسات شخصی بر انگیخته می شوند، حالت دو گانه ومتضاد باریک بینی وسطحی نگری او را فرا می گیرد و در آن لحظه هر نتیجه یی که از اعمال وگفتار مردم به دست می آید، تا حد زیادی می تواند واقعی نباشد. نادر همچون آدم ظاهربین که بیشتر عیب دیگران را می بیند ، درباره نواب با خود گفت :
-  کل لوده هم حالا خودش را آدم حساب می کند !
با این حال هیچ کسی مکلف نبود احساسات اورا جدی بگیرد و همهمۀ حرف وسخن راننده هایکباره به خنده های پر سر وصدا و سخنان مبالغه آمیز مبدل می شد. ناگاه، نادر از روی نیازی که در حقیقت تلاشی برای ایجاد فضای تفاهم به حساب می آمد، به نواب کل روی آورد:
-  چه بار کرده ای نواب ؟







نواب که دست نصر الدین را دردست داشت، با صدای بلندی به شکایت آغاز کرد وچند گام به سوی نادر پیش آمد ونصر الدین راهم باخود کشانید. معلوم نبود چرا از روی ترحم به نادر نگاه کرد وسپس گفت :
-  مهمات ثقیله بار کرده ام ... افسوس که موترم مزه اش نیست !
نادر بالحن به ظاهر حسرت اندوه اظهار داشت:
-  موتر را چه می کنی -  گپ این است که درین نوبت دست ما خالی اس!
او با این گونه سخنانش می خواست اندوه درونی خودرا پنهان کند، نواب کل فی البدیهه چشمکی زد:
- برپدر بخت وطالع من وتو لعنت !
- کی نقش آمده ؟
نصر الدین به جای نواب پاسخ داد :
- غیر از ما وشما همه گی نان شان در روغن است !
نواب همیشه عادت داشت حرف آخر خود را اول بر زبان بیاورد و به تشریح نیات خود پرداخت:
- درین قطار دلم پُر بود که اگر آرد وبوره بارم نکنند ، چینی باب و تایر سر زلفم است ، مگر از زیر پلو مُلی بر آمده ... کف دست چپم ناحق می خارید!
نصر الدین بی آن که کمترین علامت آشنایی در چهره اش نمودار باشد ، از نادر پرسید:
-  موترت چطور... به سُر است ؟
نادر با بی میلی آشکاری پاسخ داد:
- چه در قصه اش هستی ...
رویش را به سوی اجتماع کوچک راننده هایی دور داد که نقل مجلس ایشان جواد منشی بود . این بار هم نواب نافهمیده میان صحبت دوید:
-  والله بد زدیم !
نادربی اعتنا گفت:

-  چه نالش می کنی ... فقط گرسنه مانده ای !
نواب کل مثل خروس جنگ نادیده، گردن باریک خودرا راست کرد:
-  زور آدمی ... دستم تنگ است ... پس بده ده هزار !
-  از کجا بدهم؟ میبینی که من هم تا فرق مهمات بار هستم !
نواب به سوی کسانی که دور منشی گرد آمده بودند، نگاه کرد وسپس خندید:
-  سیل کن آن هایی که نقش آمده اند ، یکجا شده اند وما غریب ها را کسی نمی بیند !
نصرالدین بار دیگر به سوی نادر برگشت وبا لحن خالصانه یی گفت:
-  اگر خدای ناخواسته در راه زد و خورد شود، غرق می شویم !
نادر این بار کمی نرمش نشان داد :
-  چیزی گپ نیست!
نواب بعد از آن که نگاه کودکانه یی به نصر الدین افگند، مدت کوتاهی خاموش ماند و در حالی که نصوارش را به زمین تف می کرد، گفت:
-  راست گفتی!
او روح مخصوصی داشت وبی اراده، از یک حالت به حالت دیگری در می آمد. چنانچه از چنگال دلهره یی که فکر می شد بر وی تأثیر عمیقی گذاشته است، ناگهان بیرون پرید وچشم های کوچک وخشکیده اش را جانب راننده هایی که در نزدیکی گردهم آمده بودند ، دور داد:
- هه ... دست خوش ... دست خوش !
ظاهراً مخاطبش معلوم نبود وشاید به همین سبب بی آن که ادعای بیشتری به میان بکشد ، به جمع راننده ها داخل شد. بازار کوچک رستوران در گرمای جنب وجوش غیر عادی فرو رفته بود و حالا دو سوم راننده ها روی
صفۀ جلوی نشسته بودند و چتر بزرگ پلاستیکی که روی چوب های بلندی برپا ایستاده بود، بالای شان سایه می انداخت. نصرالدین به نادر نزدیک شد:
-  قاضی نگفت که درآن کاغذ چه نوشته ؟
این مسأله که به نقطه ضعف نادر بدل شده بود، زخم کهنه را دردرون پسرکاکا تازه ساخت. با اشارۀ سرپاسخ منفی گرفت. نصر الدین مثل کسی که بوی خطر به دماغش زده باشد، درنگی اندیشید وسپس به مشوره پرداخت :
-  به فکر من بیا یک کار کن ... کاغذ را همرای عکس ها آتش بزن !
چشم های نادر از این پیشنهاد گرد شدند:
- عجب !
- چاره نیست ...  چه می کنی؟
نادر چهره بر افروخت واز خشم ساکت شد. چهرۀ نصرالدین در نظرش همچون « طرح خام یک پیکرنفرین » جلوه گر شده می رفت.
با لحن مقاومتگری گفت :
-  گپی بزن که مشکل را حل کند ، آتش زدن و گم کردن عکس ها آسان است ، مگر می توانی آن ها را برای قاضی هاشم دوباره پیدا کنی؟
نصرالدین با آهنگ سستی اظهار داشت:
-  جانت که در خطر باشد، عکس ها چه به در می خورند ؟
نادر آزمندانه اورا نگاه کرد. سعی فراوانی به خرج می داد تاصدای شان را دیگران نشنوند.
نصر الدین مانند نادر درونگرا ومشوش نبود و هیچگاه اتفاق نیافتاده بود تا در اجرای وظیفۀ سری، پیگیرانه عمل کند . چون در شناخت واقعی نادر توانایی چندانی نداشت، مواردی پیش می آمد که از شنیدن سخنان سر سختانه پسرکاکا، عقایدش را از روی مصلحت اندیشی به نفع خواهشات او تغییر می داد. از آن همه
فشار روحی که نادر را خرد کرده بود، تا اندازۀ زیادی بیگانه بود. در آخرین لحظه هایی که نادر از خود دفاع می کرد، او تصمیم گرفت ذهن خود را درین رابطه به کار اندازد، مگرمثل شخصی که خطر حتمی را قصداً نادیده پنداشته است، گفت:
-  فکرت را خراب نکن ، در ذخیره کابل که موتر را تخلیه کردی ، کش بده طرف خانه و کار اسناد را یک طرفه کن!
نادر حرف او را جدی گرفت و حتی لحظه یی گمان برد که از چهره نصر الدین کراهت گذشته پاک شده و در نتیجه ممکن است مستوجب بخشایش باشد. درین اثنا نواب کل که بی مقدمه میان صحبت های دیگران نفوذ می کرد، بانگ زد واز راننده ها دعوت کرد به صرف غذای چاشت روی صفۀ رستوران گردهم آیند. سخنان نواب همواره عاری از نکات مهم وبکر بود، ولی این نکته درنظر نادر حیرت ناک بود که دیگران توجه خاصی به حرف های غیر مسؤولانه وی ابراز می داشتند، حال آن که نواب غالباً درباره مسایل بی ربط سخن می گفت وگپ هایی می زد که ممکن نبود در مغز هیچ دیوانه یی هم خطور کند. مخاطب اصلی خویش راناگهان نشانه می گرفت، چنانچه از دور به نادر گفت:
-  خیالم که شکمت چرب است که نان خوردن یادت نمی آید!
نادر درحالی که به جلو حرکت میکرد، زیر لب گفت:
-  چه ریشخند آدمی !
درین موقع نیز به خاطر اطمینان خودش به سوی نصر الدین برگشت وبی آن که سخنی بر زبان بیاورد ، اورا نگاه کرد.  درین نوبت هم برایش مسلّم گردید که نصر الدین هیچ حادثه  ناگواری را پیش بینی نکرده است. نادر که از شدت هیجان، سر کوفته و رنجور شده بود، حالا به طرز آشکاری به دسته بندی افکار و خیالاتش پرداخت، متأسفانه حالت دیگری در وی پیش آمد وبه طور زننده ای دریافت که وضع اوبا نصر الدین هرگز قابل مقایسه نیست. بار دیگر از ضعف وناراحتی ناخواسته به تشویق افتاد ، حتی نزدیک بود

از شدت شرم وخجالتی از پا در آید ، ولی کوشش فراوان به خرج داد تا تبسم اندوهناکی را از چهره اش زایل نکند.
چون فشار مضاعفی را در خود احساس می کرد، از این که شاید علایم دیوانگی در وی نمودار شده باشد، اعصابش غارت شده می رفت. نصر الدین دست او را  گرفت و در چهره اش خیره ماند:
-  حیران هستم چرا زندگی را اینقدر سخت گرفته ای؟
لحن سخنش خدمت گزارانه بود؛ اما نادر از آن بیم داشت که او مبادا رفتار بی اعتنا واستهزاء آمیزش را از سر گیرد، بدون شک در مقابل هر گونه واکنش نصرالدین حساسیت غیر طبیعی پیداکرده بود. معلوم نبود چرا به خود فشار آورد که درباره آشفتگی های درونی خود ابراز نظر نکند، چون خیال می کرد، شاید تغییر آهنگ صدایش نصرالدین را به این نتیجه نزدیک کند که او عقل واراده اش را باخته است !
مشکل دیگر این بود که بیش از این در برابر نگاه های راننده ها مخصوصاً چهره زردنبو وبی ملاحظه نواب کل مقاومت نداشت؛ به همین دلیل به نصر الدین پیشنهاد کرد که بروند به داخل رستوران غذا بخورند. هر چند اشتها نداشت، احساس گرسنگی هم از سرش دست بردار نبود وبه علت کوفتگی زیاد ، بیشتر از هر چیزی به خاموشی احتیاج داشت. گاه چنان پیش می آید که خاموشی راه را به روی افکار سرطانی و حالت های پوچ ومضر می بندد و آدم می تواند رد پای افکار معقول خویش را دنبال کند. غذای رستوران طعم بدی داشت، گویا برنج ناصاف را عجولانه روی آتش دم داده بودند و تکه های سیاه شدۀ گوشت گاومیش اصلاً قابل جویدن نبودند. نصرالدین آستین دست راست را بالا کشید:
- بخور که عجب چیزی است !
اولین لقمه را کلوله کرد ودردهان فروبرد، نادر گفت :
-  صبر کن، اشتها بیاید!







- شروع کن ... اشتها زیر دندان است !
نادر همچنان به تصورات غیر قابل تعبیر خود دو دستی چسپیده بود، معهذا به سوی بشقاب دست دراز کرد و اول لقمه بزرگی را میان انگشتانش جمع کرد. سپس به سوی بشقاب سرش را خم کرد ولقمه را دردهان گذاشت وتکه گوشتی هم برداشت. وقتی کار جویدن اولین لقمه اش خاتمه یافت، تکه، تکه گوشت را با کمی سرعت ازمیان لبانش به درون دهن عبور داد واز لبِ نان خشک چُندکی گرفت و چربی دستش را با آن پاک کرد واندکی عقب نشست. نصرالدین بیش از این تعارف را کنار گذاشت ونادر با حسرتی پنهان، شاهد غذا خوردن او بود. از یک نظر فکر می کرد نصر الدین با سخنان زنده وبی باکش ، او را از حالت جا افتادگی روی پا خواهد کرد. همان لحظه به کوچۀ احساس دیگری دور خورد واز خود سوال کرد که آیا جوهر مردانه گی نصر الدین تا اندازه یی است که بتواند بالایش اعتماد کند؟
حقیقتاً سیمای نصر الدین درآن لحظه هیچ جذبۀ انسانی برای او  نداشت. پس این چه رازی بود که می پنداشت، نصر الدین دست کم درآن فرصت، مانند سایبان سردی بود که او می توانست در پناه آن دمی بیاساید؟ نصر الدین عهد بسته بود که دیگر درباره مسایلی که شکنجه تسلی نا پذیر نادر را دامن می زدند، ابراز عقیده نکند. در چنین حالتی دشوار است که شخص به تصمیم ساختگی خویش پایدار بماند، تازه این که پای نصر الدین هم به طریق دیگری به این حادثه داخل بود ومانند کودکی که بعد از تماشای کشتن گاو یا گوسفند در روزهای عید قربان، شبانه خواب از چشمانش می گریزد، دلگیر و ناراحت بود. پرسید:
- گمان نمی کنی بعد از ترور شاه محمود، از طرف نفرهای «خاد» زیر تعقیب باشیم؟
نادر فی الفور پاسخ داد:
-  اگر بفهمند من وتو این کار را کرده ایم ، گرفتار ما می کنند... به تعقیب کردن چه حاجت است؟

نصر الدین گفت:
-  فکر ما وتو با فکر «خاد» بسیار فرق دارد ... آن ها انتظار می کشند چه کارهای دیگری می کنیم!
نادر اعتراض آمیز گفت:
-  از همین خاطر خود را گوشه گوشه می گیری؟
نصر الدین به سرعت در چشمانش نگریست ومفهوم نگاهش این بود که:
« مرغ تو یک لنگ دارد!»
ومانند زاهدی که علی رغم خواست های مقدس، دلایلی بازدارنده یی راهم نزد خود نگهداشته است، با آهنگی آمیخته با احتیاط وتردید گفت:
- خود را گوشه نگرفته ام، چرا آدم از روی بی احتیاطی خودرا به خطر بیاندازد. یک بار سر درگریبان ببر، به آل و اولاد وسیاه سرت فکر کن... اگر خدا نا خواسته تونباشی درین زمانه چه کسی غم عیال تر می خورد؟
نادر به استد لال پرداخت:
-  ما وتو این جا هستیم وبچه های مردم درجنگ کشته وزخمی می شوند، اسیر میشوند، زن وفرزند شان درمیدان می ماند، آن ها آدم نیستند ... جان برای شان شیرین نیست؟ ازما چی کم می شود که به اندازۀ توان خود کمک شان کنیم ... رحم ومسلمانی در نظرت چه است؟ از این که بگذریم قاضی هاشم را پیش نظر بیاورد، که مردانه وار در پهلویم ایستاده شد ... این کار از دست هر کسی هم پوره نیست ... اگر این آدم به دادم نمی رسید، خدا می داند از من چه جورمی شد، معلوم بود غمباده می گرفتم، دلم می شکست وفلج می شدم ...
نصرالدین میان حرفش دوید؛ زیرا احساس کرده بود که هرگاه احساسات نادر را از پیشروی بیشتر مانع نشود، صدایش بلندتر خواهد شد. با استواری وملایمت گفت:
-  هر کار راه وطریقی دارد، هرچه نباشد ماوتو آدم های خللی هستیم، اگر مصیبتی پیش بیاید، آن وقت کی به درد ما می خورد؟ من تا دم مرگ
همرایت ایستاده هستم، مگر تو چهار طرف کارهایت را بسنج، مواد قاضی هاشم یک کیلو، دو کیلو نیست که به آسانی غمش را بخوری ، کم از کم چهار سیر وزن دارد وتول بکس موترت را پُرکرده است. دیروز اگر منشی موترها را تلاشی می کرد چه جواب داشتی؟
نگاه های نادر قانع شده می رفتند، مگر زبانش به شیوۀ خود عمل می کرد، این حالت دوگانه را نصرالدین نمی توانست در وی مشاهده کند. ظاهراً پند و اندرز هم به حل مشکل کمکی نمی کرد. نادر با سعی وافر ثابت می کرد که نصر الدین حق ندارد، استدلالهای خود را بالایش تحمیل کند، چنانچه از اخلاق خشک ولحن نرم ناشدنی اش انتظار می رفت، به نصر الدین گفت:
- حال وقتی آمده که ما وتوغیرت خود را آزمایش کنیم ... امروزخودرا آرام بگیری، فردا زن ما را می برند، اولاد ما را به شوروی روان می کنند.
نصر الدین با لحن گزنده ای حرفش را برید:
-  غیرت بی جای سرخود آدم را می خورد!
نادر مثل یک مبلغ سیاسی به استدلال خود ادامه داد:
- این کارمعقول است، بی جای نیست، رضای خداوند است، خداوند ما را در پناهش نگهدارد، چرا از خطر می ترسی؟ اگر تو ناحق از چیزی می ترسی مسأله جداست ، این کار زور نیست، خدمت است!
نصر الدین از شنیدن حرف های نادر، کم وبیش متعجب گشته بود. او که هیچگاه پسر کاکایش رابه گفتن حرف های سیاسی شایسته نمی دانست، او را در دل به سخریه گرفت:
-  نادر هم آدم مهم شده ... چه زمانه ای !
سپس گفت:
-  کسی به خدمت من وتو ضرورت ندارد، غریب آدم هستیم ... یک دریور از آسمان هم پایین شود، درنظر کسی نمی آید، ناحق خودرا به

توپ برابر نکن ...
- عجب؟!
-  عجب نیست، حقیقت است !
این ضربه بالای نادر صاعقه آسا بود والساعه احساس کرد که نصر الدین دیگر قابل اعتماد نیست وافکارش فاسد وتباه شده است!
هنوز هم با دل خود بس نیامده بود و اکنون به این حقیقت نزدیک شده بود که هرگاه برای شخصی احساس حقارت وتذبذب دست بدهد، ابداً قادر نخواهد بود کار بزرگی را انجام دهد. به عنوان آخرین تلاش به نصر الدین گفت:
-  واضح گپ بزن . چطور یکدم از این کارها دل زده شده ای؟
چهرۀ نصر الدین آشکارا نشان می داد که مبارزه با دولت در خود ظرفیت او نیست وبی نیازی کسالت باری از چشمانش جاری بود. هنوز هم وانمود می کرد که اندیشه های عالی در سر دارد ومثل شخصیت جدی گفت:
-  فعالیت وخدمت ازخود اندازه دارد، حفظ جان هم فرض است ... خیال می کنی دولت خواب است که زیر ریشش فعالیت کنی وترا نبیند؟
نادر از این بهانه تراشی ها خوشش نیامد. چون بعد از کشتن شاه محمود، کم وبیش به بیماری خود بزرگ بینی مبتلاگشته بود، هر سخنی که موقعیت جدید اورا زیر سوال می برد، در نظرش نهایت نفرت انگیز می نمود. گمان برده بود نصرالدین تلاش دارد تا ارزش های درخشان او را از اهمیت بیاندازد و در آن لحظه به شاعر فقیری شباهت داشت که از دیگران توقع دارد تا او را مثل یک شخصیت اشراقی ارج گزارند، اما وقتی متوجه می شود که دیگران هرچند به طور پنهانی به ریشش می خندند، این دنیای بزرگ درنظرش چنان می آید که گویی آرامگاه ارواح پلید است وبزرگی او در آن نتواند گنجید!
درین هنگام به حکم طبع ذاتی خویش روی آورد وبا لحن یک بازجو سوال کرد:
- کار من ناسنجیده وخراب، اگر قاضی هاشم این وظیفه رابه تو می داد چی می کردی؟
نصرالدین مانند شخصی که از روی آرامش وجدان صحبت می کند، پاسخ داد:
-  اول قبول نمی کردم، دوم اگرقبول کردم، هرطرفش را می سنجیدم وعقل خودرا قاضی می ساختم که آیا اجرای این وظیفه از دست من پوره است یانی؟
درصورتی که گپ نامعلوم باشد، چرا آدم چهار پنج سیر مواد را در موترش بیاورد؟
مگر تو خبر داشتی که نفر ارتباطی کدام روز و چند بجه باید آنجا می آمد؟
دفعتاً یک گپ سر راهت پیدا می شود وگیر می آیی ... چه جواب داری؟ خصوصاً خبر نداری در مکتوب چه نوشته شده و عکس های نفرهای خاد چقدر خطر ناک استند!
نادر فکر کرد او راست می گوید. واقعاً نتوانسته بود، چنین خطرهای بی اسم ورسمی را پیشبینی کند، حد اقل همه چیز در آن لحظه آهسته آهسته به سوی ورطۀ ندامت پیش می رفتند و آن همه اهدافی که دست توانای احساسات برایش شکل داده بودند، به شکل خر مهره های فریبندۀ حماقت های آرایش شده جلوه گر شده می رفتند؛ مع الوصف تصور می کرد برای بیان حقایق، روش های معقولی هم باید وجود داشته باشد؛ ولی در سخنان شوم نصر الدین چیزی را احساس می کرد که از روحیۀ دوستی وهمرازی به دور بود.
دلگیرانه از نصر الدین پرسید:
-  حالا چی کنم؟
نصرالدین مایل نبود بیشتر ازاین او را از خود برنجاند. هر چه سعی کرد پیام مهمی را در لابلای حرف ها برایش حالی کند، موفق نشد. شکی وجود نداشت که نادر تا اندازه یی معنی هیجان اورا درک می کرد؛ اما هر دو از اشارۀ مستقیم به اصل موضوع تحاشی می ورزیدند.
نگاه های نصرالدین پیام می دادند:
چرا احمقانه در معرکه یی در گیرمی شوی که فایده یی برایت ندارد؟
غیر از این، طریقۀ معقول برای دادن مشوره به نظرش نمی آمد، اما خیلی تعجب انگیز بود که یک باره گوشزد کرد که:








-  مواد را به صاحبش پس بده وبرایش بگو این کار از دست من پوره نیست. قاضی هاشم نفر های زیاد دارد که در سمت شمال برایش کار می کنند ...
نادردر بارۀ لاقیدی آشکار نصرالدین درنگی اندیشید:
-  در فکر هستم چرا من وتو خود را گم کرده ایم؟
این سوال باب طبع نصر الدین نبود و احساس می کرد لحظۀ رو گردانی علاج نا پذیر از نادر فرا رسیده است. در حالی که حکیمانه به چیزی فکر می کرد، گفت:
-  هر طوری فکر می کنی ... گپ هایم را برایت گفتم و از گردنم خلاص کردم!
نادر از رستوران بیرون رفت. سر سنگین شده اش روی گردنش بار اضافی شده بود. هول ندامت جاذبۀ نیرومندی دارد و گاه سرکش ترین آدم ها را دست آموز خود می کند. آیا واقعاً احساس ندامت می کرد؟ قبل از آن که از رویارویی درونی با چنین احساسی اجتناب کند، از سخنان نا سازگار نصرالدین هیجان زده گشته بود.
 سخنان نصرالدین اگر چه آهنگ نرم وبی غرضانه داشتند، چقدر تهی بودند!  این حالت یک باردیگر رودبار ارادۀ تازه یی را در خشکزار روح تنهای نادر جاری کرده بود. او خود نمی دانست که حالا هم به هیجان های درونی خویش تسلیم شده بود، به همین سبب فکر می کرد که چیزی در رابطۀ او با نصر الدین فاصله انداخته و اکنون به جای دوست همرازش، هیولای مهیبی را مشاهده می کرد. اینک کلمه به کلمه حرف های او را دوباره در مغز خود مرور می کرد، با آن هم خودش را سزاوار سرزنش نمی دانست؛ در عوض برای نصر الدین متأسف بود، شاید یک مقدار مشکل او درین حقیقت خلاصه می شد که به افکار و عقاید آدم های عاقل تر از خویش اهمیتی نمی داد.
او در واقع انگیزۀ مقاومت ناپذیر دیگری را در خود حمل می کرد که به
واسطۀ آن، موانع کوچک زندگی را از سر راهش بر می داشت. این چگونه انگیزه یی بود که او را در فعالیت های پرخطر، قهرا ًبه جلو می برد؟  عقل او درین باره فقط چند کلمه تحویل زبان می داد.
واقعیت این که آن چه درآن روزگار اتفاق افتاد، طور دیگربود. اساساً به بازی تقدیر شباهتی نداشت وهمه چیز از آن لحظه یی آغاز شد که یک صبح روشن مردم با چشم های خود دیدند که آدم های عجیبی در کوی وبرزن وخیابان های شهر روییده اند وبر موجودات پولادین وخروشناکی سوار بودند که در هر قدم، زمین را به دندان می گزیدند وپاره می کردند ونعره می کشیدند. کسی قادرنبود درین باره از آنان سوال کند؛ تازه این که زبانی هم دراختیار نداشتند تا از آنان سوال کنند که چرا آمده اند و از کجا آمده اند؟
اما نادر خیلی جسارت نشان داد وبا گام های بی اختیار به آن ها نزدیک شد. البته او این مسأله را نفهمید که درین کار چقدر شجاعت شگفت انگیزی از خود ظاهر ساخته است. ظاهراً جرأت خارق العاده یی هم درکار نبود؛ زیرا غریبه های تازه آمده، همه از جنس آدم بودند. احتالاً هیچکسی از همسایه ها هم توضیح داده نمی توانستند که آن ها از کجا نازل شده اند! آیا افسانه های خیالی، هویت واقعی به خود یافته بودند؟
آهسته آهسته حیرت آنان فروکش کرد وروزهای بعد مشاهده کردند که تازه آمده ها اگر چه سرخ چهره وعبوس بودند، گاه گاهی به سوی صاحبان شهر لبخند می زدند، حتی نشانه هایی دیده می شد که میل دارند با آنان باب گفت وگو باز کنند. بیشتر میل داشتند فقط باخود شان به زبان جن ها صحبت کنند و درآن هوای سرد زمستان، بدن های شان را برهنه سازند!
چنین حالت جاذبۀ نیرومندی را هم در خود داشت ونه تنها اهالی شهر، بل کودکان را به سوی خود می کشید. ترس و شگفت زدگی مردم اندک اندک رو به کاهش می رفت؛ اما امواج گدازنده و کنجکاوی عمیق از چهره های شان فوران می کرد. کودکان تقریباً یقین یافته بودند که اینک دیوهای قدرتمند قصه های مادر کلان ها، کوچک شده وبه دیدار آنان شتافته اند! تفاوت این بود که دیوهای قصه های
مادر کلان ها، کوه ها را روی شانه های خویش بلند مکردند تا برفرق جادوگران بکوبند؛ مگر این غریبه های کوچک شده، خود روی کوه پاره هایی سوار بودند که زیر پای شان می غریدند. چنین تغییر شگفتی را چه کسی می توانست توضیح دهد؟
انصافاً تهور کودکان بیشتر از بزرگسالان مایۀ
تحسین بود و در اطراف آن جانداران عجیب حلقه می زدند و پیوسته به ذهن خود فشار می آوردند که آیا این هیاکل تازه، با اشباح ترسناک قصه های مادر بزرگ ها چه خویشاوندی داشتند؟ آیا از سوی کاهنان آسمانی اهلی شده وبه زمین فرستاده شده بودند؟ هرچند این مخلوقات مشکوک ، صاحب دو دست ودو پا بودند، خیلی به راحتی بر شانه های غول های کوچک خویش سوار می شدند، شگفت آن که غولهای شان از آن ها اطاعت می کردند وبه سینه می خزیدند. فقط صدای شان خیلی وحشتناک بود اسباب حرام کردن خواب کودکان شهر بود. تفاوت صدای غول های کوچک پولادین با آوای لرزاننده ورعد آسای هیولای قصه ها، به وضاحت قابل درک بود ... سر انجام سرهای کوچک کودکان را وهم دنباله داری می انباشت وبه سوی خانه های خویش می گریختند. نادر درآن روزها مثل کودکان به دور وبراشباح ناشناخته قدم می زد وپیش خود می گفت :
-  این ها به چه حقی این جا آمده اند؟
اول احساس نمی کرد که ممکن است چیزهای دردناک واذیت کننده ای در ذهنش ته نشین شوند که او دیگر قادر به بیرون راندن آن ها از ذهن خود نباشد، بعد ها می گفت:
- همه چیزها از دست رفت ... همه چیز از دست رفت ... خوار شدیم ، بندۀ بنده شدیم ... روس ها ملک ما را گرفتند ... حالا ما را مثل لقمه یی با دندان های خود می جوند ...
درد مشترکی به جان همه ای اهالی شهر افتاده بود، درد خشکی که در استخوان ها تیر می کشید. روز به روز خنده از چهره ها و شادمانی از دل ها می گریختند. کسانی سوگند می خوردند که همه چیز پایان یافته است، اما برخی
را عقیده برین بود که آبروی مردم برباد نخواهد رفت. کسانی هم بودند که نگرانی های مردم را بیهوده می دانستند.  اعلام می داشتند که به وراجی وشایعه پراکنی دشمنان اعتنایی نکنند و خود شان به استقبال دوستان آبی چشم خویش جام های ودکا را بالا می کشیدند وبانگ وشانوش، زیر سقف خلوت خانه های شان طنین می انداخت. به راستی هم زند گی مطابق قانون متضاد خویش نفس می کشید ومردم آیندۀ خویش را اسیر رویدادهای دهشت انگیزی احساس می کردند و راه فرار می جستند ... هیاهوی آرام شهر، آهسته آهسته جای خودرا به فریاد توفان های تازه یی رها می کرد که دیگر به اجزاء زنده گی بدل شده بودند . بازهم یکدسته از مردم استدلال داشتند که جامعه دستخوش یک سوء تفاهم شده است و آزادی واختیار هیچکسی لگدمال نخواهد شد ... این هایی که شما قوم جن واصحاب تباهی به آنان لقب نهاده اید ، دوستان وفا داری اند که حاضر اند باخون صاف خویش سیمای خوشبختی مارا برلوح سفید صداقت ترسیم کنند ... درنگاه های مردم، ظواهر فریبا ودر قلب های شان کلمات قلابی ورنگ زده تأثیری بر جا نمی گذاشت. هرجا که می رفتی، تصاویر نفرین، تأسف واستهزاء درنگاه های همشهریان به چشم می خورد و واژه های « خاین » ، « مزدور » ، « کافر » ،            « وطنفروش » و « روزیونیست خام اندیش » بر زبان ها گل می کردند وقلب های خونین در تپش های بی وقفۀ خویش صاحبان شان را به دادخواهی فرامی خواندند.
 نادر نیز از انبوهۀ جوشان زندگی سهمی برای خود برمی داشت و آرام آرام به قربانیان وقاحت های بی نظیر وزنجیری هایی که از فرط کوچکی، بازی های بزرگ را نادیده می پنداشتند، خاموشانه می نگریست وجز آه، چیز دیگری برای بازپس دادن در اختیار نداشت ونمی دانست که میوه های آگاهی آدم هایی مانند او به آسانی نمی رسند تا آن که دست حوادث بی رحم، به بازوی مصیبت های تازه یی پیوند شان نزند. وقتی مسابقۀ انتقام از نامردی های ونامرادی ها، پیوسته صحنۀ خونباری به خود می گرفت، او دیگر مانند رعیت وفادار یک پادشاه بی مسؤولیت زیر «سایۀ خدا» احساس آرامش نمی کرد بلکه تمایل داشت در برابر حدیث بنده گی اعتراض کند.  
  رفته رفته انگیزۀ مقاومت ناپذیری در روحش ثمر می داد تا آن میوۀ تلخ، یک روزی از شاخه اش فرو افتاد. اوبرای جمال لوگری گفت:
- روس ها وطن را صاحب شدند... هرچه طاقت می کنم ... گلویم پُر می شود... دلم می خواهد به کوچه برایم وفریاد بکشم که او مردم خود را از کرختی بیرون بکشید ...
بیش از این افکارش را توضیح داده نمی توانست، نفس نفس می زد و رنگش می پرید. به راستی
که زنده گی در آن روزها خیلی به سختی می گریست و شیطان تباهی، ترکیب زشت خویش را در صفحۀ قلب های غم آلود نقش می انداخت. سال های خوش و ایمن پایان یافته بودند و دوران تازه یی فرا رسیده بود که برای مردم آشوب هدیه می داد وخشونت توزیع می کرد و آن ها را زیر بار وعده های رنگارنگ فرو می برد.
نادر درآن هیاهو، نیمرخ کسانی راهم مشاهده می کرد که اول ها پیش پای هزاران هزار پاشنۀ آهنین، گلهای ارادت خود را فرش می کردند وپسان ها شور وشیون راه می انداختند وبا دیگران هم آواز شده بودند و میگفتند :
-  چنین چیزی آرزوی ما نبود!
آنان به آن دسته از مردم شباهت داشتند که وقتی قربانی  پاکدامنی های خویش می شوند، بلافاصله از پاکی روی می گردانند؛ در نوبت بعدی بی مصرف می شوند و آخر کار در بیغوله های بی تفاوتی محض فرو می خزند ... 
جمال لوگری به حرف های درد انگیز نادر فقط گوش می داد. نادر قادر نبود عوالم پشت چهره اش را توضیح کند ... سر انجام روزی فرا رسید که زاغ سیاه مصیبت بر چشمان زندگی معمولی اش منقار تیزش را فرو برد و او را خود به خود به میدان مسابقۀ انتقام کشانید؛ میدانی که دست سرنوشت، نصر الدین راهم تصادفاً در میان آن پرتاب کرده بود و قاضی هاشم وجمال لوگری درآن معرکه، سررشته داران کوچکی به حساب می آمدند.