صدای سبز دموکراسی در ایران

اخبار و گزارش های ایران

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

درد های مشترک روزنامه نگاران



روشنفکران دربند ایرانی، تلخ ترین ایام روزگارخویش را عقب میله های زندان، با عالمی ازاهانت وشقاوت بازجوها ومحافظان سپری می کنند. تلاش ها وفشارهای نهادهای دفاع ازحقوق بشرو درخواست های بین المللی برای رهایی و یا پایان دادن به بدرفتاری با آنان، نتیجه نداده است. نامه یی را که درزیر می خوانید، ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار پرمقاومت به گرامی داشت از روزتولد همسرزندانیش نوشته است:

بهمن عزیزم،
اول خرداد، ( جوزا) تولد تو بود و من بدون تو سالروز تولدت را در خانه کوچکمان جشن گرفتم. البته تنها نبودم. دوستان خوبمان من را تنها نگذاشتند. و چه تلاشی کردند برای تنها نگذاشتنم و چقدر یاران صمیمی در گوشه و کنار جهان زحمت کشیدند که نشان بدهند تو و سایر همراهان دربندت را فراموش نکرده اند. و این همراهی بزرگ آن ها، مرهمی بود برای من، مرهمی بر تلخی نبودنت .
و من همچنان از ملاقات حضوری با تو محروم هستم. حتی در روز تولدت هم اجازه ندادند بدون آن حائل کدر شیشه ای و بی واسطه آن سیم های تلفن، روبروی تو بنشینم و دستت را در میان دستهایم بگیرم و بگویم: عزیزم تولدت مبارک.
می دانستم هیچ فایده ای ندارد اما هفته پیش چندین و چند بار به دفتر دادستان زنگ زدم .نمی دانم انسان چرا وقتی از پاسخ منفی که در انتظارش هست، اینقدر مطمئن هست، باز هم سوالش را تکرار می کند؟ آیا نشان دهنده حماقت من است؟ در ناامیدی کامل هفته پیش بارها و بارها به دفتر دادستانی تهران تلفن زدم و گفتم بعد از ده ماه که از ملاقات حضوری با همسرم محروم بوده ام لااقل هفته بعد به خاطر تولدش اجازه یک ملاقات حضوری را به من بدهید.
از پشت شیشه کابین و از میان سیم تلفن که برایت این داستان را تعریف کردم. ناراحت شدی. گفتی مگر قرار نبود دیگر چنین درخواست هایی نکنی؟ مگر نمی دانستی پاسخ شان منفی است؟ نمی دانستی؟!
سرم را انداختم پایین و گفتم : می دانستم اما...اما دلم برایت تنگ شده بود، نزدیک یکسال است فقط از پشت این شیشه هایی که حتی تمیز نیستند، تو را دیده ام. فکرش را بکن...نزدیک یکسال نتوانسته ام تو را برای یک لحظه، فقط یک لحظه در آغوش بگیرم و دست هایت را محکم بفشارم.
باز همانقدر محکم گفتی: من هم دلم برایت تنگ شده، اما خواهش می کنم دیگر از آن ها درخواست نکن. مخصوصا وقتی می دانی پاسخ منفی است.
گفتی بازجوها همین را می خواهند، آن ها خوشحال می شوند وقتی رنج تو را می بینند. گفتی باید خودت را آماده کنی حتی همین ملاقات کابینی را هم از ما بگیرند و خم به ابرو نیاوری.
گفتم: می دانم از رنج من و تو شاد می شوند. اصلا برای همین تو را به زندان انداخته اند که رنج بکشیم. سعی می کنم قوی باشم. اما برایم اهمیتی ندارد. آن ها عشق من و تو را به یکدیگر نقطه ضعف تلقی کنند که عین قوت ماست. بگذار به خاطر این عشق، بیشتر ما را آزار بدهند ، اما عزیزم، این رنج ها حاصلش در این دوسال فقط یک چیز بوده :عشق من به تو بیشتر شده.
و با خنده ای گفتی: و البته عشق من به تو.
دستم را روی شیشه کابین گذاشتم و تو هم دستت را در آن سوی شیشه درست روی دست من مماس کردی و سعی کردم گرمای دست قوی ات را از پشت شیشه جذب کنم . و بعد بوسه ای از پشت شیشه برایت فرستادم. گفتی این هدیه تولد من است؟
عزیزم، بیشتر از قبل به صبوری ات افتخار می کنم و بیشتر از همیشه دوستت دارم.
تولدت مبارک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر