صدای سبز دموکراسی در ایران

اخبار و گزارش های ایران

رمان عصر خود کشی - بخش دوم


- پنجم-
یک سال پیش ، نادر رانندۀ موتر مسافربری درمسیر کابل وشهرهای شمال بود. اگرچه ازسفرطولانی به خانه برمی گشت؛ مدت کمی را برای رفع خسته گی خود درنظرمی گرفت وبنا به عادت دیرینه، از خانه بیرون می شد ودوباره به سرای « حاجی گلزار » می آمد. درآن جا هر قماش آدم یافت می شد. این گونه افراد غالباً دررستورانت « صداقت » یا دراطراف آن درنزدیکی ایستگاه بس های مسافربری گرد هم می آمدند وازدحام راه می انداختند. مخصوصاً راننده ها ونگران ها با شور وشادی از حوادث خنده آوروجالب روزهای سفرداستان هایی حکایت می کردند وچای می نوشیدند. بدین ترتیب فضای گرم ودودآلود رستورانت ازهمهمۀ نامرتب صداهای انسانی وفریادهای بی ملاحظۀ خدمت کاران هوتل آگنده می بود. هرگاه پای شخص تازه واردی به آن محل می رسید، تا واپسین لحظه یی که آن جارا ترک می گفت، به شنیدن سخنان عجیب وغریب آمیخته با خود ستایی وبی ادبی حضارکم وبیش عادت می کرد؛ ولی درداخل رستوران ازبوی چرک ودود چوب وسگرت  

وعرق بدن های ناشسته احساس خفه گی برایش دست می داد وبه اضافهء موارد
مجهولی که اسباب رنج اوبه حساب می آمدند؛ مضمون سخنان آدم هایی که آنجا گردمی آمدند؛ دربهترین حالت به رفتار موتر ونام های تحریف شدۀ پرزه های ماشین، پیوند نا گسستنی پیدا می کرد ودریک لحظه چنان می نمود که دنیا بر وفق مراد این موجوداتی قرار گرفته است که جمله نعمت های دنیا را درمشت های کوچک خود جا داده اند.
نادربه درورودی رستورانت نزدیک می شد وهمواره چشمش به لوحۀ دود زده وچرکینی می افتاد که اندکی بالاتر از دروازه، روی دیوارآویخته بود وحتی آدم های دارای سواد نیمه هم قادر به خواندن این کلمات بودند:
رستورانت صداقت.
مگر ازمیان جماعت انبوهی که غالب اوقات آن جا آمده وساعت های متوالی دررستورانت غذا وچای صرف کرده وخوابیده بودند؛ شاید کسی پیدا نمی شد ادعا کند که یک بار هم دربارۀ لوحۀ رسمی رستوران به طور عادی یا جدی فکری کرده باشد. حقیقت این است که برخی نام ها درزبان عوام به حدی جا می افتند که تصور غیر آن به کلی دشوار می نماید؛ مثلاً اگرمسافر ناشناسی درآن نزدیکی، محلی را به نام  «  رستوران صداقت » سراغ می گرفت؛ کمترکسی می توانست او را درین رابطه کمک کند. تصور می شد که دو واژهء اصلی آن لوحه دود زده ازهمان ابتدای کار، نه تنها از حافظۀ مشتریان وراننده ها، بلکه ازخاطر شاگردان وپادوهای رستوان هم کوچیده بود. فقط یک نام آشنا با نشان طبیعی برای آن ها اعتبار داشت:
کافی لوگری.
بسیار عجیب بود که این دوکلمه برخلاف لوحۀ واقعی رستوران، بی آن که روی قطعۀ کاغذ یا گوشۀ دیواری نوشته شده باشند؛ با قدرت جادویی خویش درذهن مشتریان آشنا ونا آشنا نقش بسته بودند. این مسأله بدون شک به جمال لوگری مالک اصلی رستوران عمیقاً ارتباط می گرفت که خود مشهورتر از


آن بود که دیگران ازروی لوحۀ رسمی رستوران او را بشناسند.
جمال لوگری، تن وتوش قوی، قامتی بلند وصورتی نسبتاً هیبتناک داشت. با آن که درزنده گی هیچ گاهی ورزش نکرده بود، عضلات سفت وماهیچه های بدنش را به آسانی می شد شمار کرد. او به طور عجیبی خشمگین می شد وبا اندک نرمش ومدارا صورت شگفته یی به خود می گرفت وگردنش نرم می شد. آنگاه هرچه ازدستش برمی آمد؛ به نام جوانمردی انجام می داد. با آن که ظاهراً آدم پول پرستی جلوه می کرد؛ دربرابر کسانی که محبت آن ها را دردل می گرفت؛ اسراف وخراجی مبالغه آمیزی ازخود نشان می داد.
او ازمیان همه آشنایان دور ونزدیک، بیشتر به نادر ارادت می ورزید؛ نه از آن جهت که دورۀ خدمت نظام رادر فرقۀ یازدۀ ولایت ننگرهار باهم یکجا گذرانیده بودند؛ بلکه به دلایلی که تا آن زمان به کسی آشکار نبود، اعتماد مطلق خود را چشم بسته در اختیارنادر قرار داده بود.
دیگران اورا « لوگری » خطاب می کردند اما نادراورا « جمال استاد » صدا می زد. شاید درسیمای جمال نشانه های ویژه یی را یافته بود که علی الظاهر ازچشم دیگران پنهان مانده بود. همچنان ازامکان بعید نبود که نادر درعالم احساسات آنچه را که ازجمال فراگرفته بود، با تعصب خشکی مقدس می شمرد.
به راستی چه نوع رابطۀ انسانی آن دو را به هم نزدیک ساخته بود؟
نادر اول ها مشاهده کرده بود که جمال با حرص پایان نا پذیری به خاطر به دست آوردن پول، خودش را به آب وآتش می زد وبد تر ازهمه، بی اعتنایی نا خوش آیندش دربرابر دیگران، مایۀ دلسردی اوشده بود؛ مگر با گذشت زمان، صفات ارزشمندی دروجود جمال پدیدارشدند که نادرحاضرشد نظرش
را دربارۀ اوتعدیل کند. چون کم کم احساس می کرد که مانند براده های آهن که سوی مقناطیس کشانیده می شوند؛ به سوی جمال متمایل گشته است.
چون دیگران درپس چهرۀ ساکت وعبوس نادر، طبع آتشبار ونیروی وفا داری را که تا مرزدیوانه گی پیش می رفت، احساس نمی کردند؛ آنان رابا وی نه قرابتی بود نه رفاقتی. اما آن طوری که قریحۀ انسانی را هیچ واحد





قیاسی درکارنیست؛ آن نیازفروکش ناپذیر که روح نادررا به سبب جستجوی  یک پناهگاه روحی وعاطفی درآتش خود پیوسته می گداخت، نیزقابل اندازه گیری نبود. آن چه درظاهرش به آسانی قابل رؤیت بود، گذشت کریمانه وایستاده گی بی بازگشت در روابط عادی روزانه بود.
جمال لوگری وقتی اعتماد خودرا درخطرمی دید، تقریباً ازپا درمی آمد و معلوم نبود چرا این نقطۀ ضعف خویش را هرگز پنهان نمی داشت. درعوض، او ازنخستین روزهای آشنایی با نادر، گنج ارزشمندی را درآن سوی چهره اش شناسایی کرده بود. درین باره احساس خودرا تا مدت های مدید توضیح داده نمی توانست واگر یک لحظۀ کوتاه آزمایش (که درنظرجمال تقریباً مهم واستثنایی بود) پیش نیامده بود؛ جمال به طورقطع کاخ پرشکوه اعتمادش را نمی توانست دروجود نادر بنا کند. چنانچه بعد ها وقتی آن حادثه را شرح می داد؛ جمعی ازشنونده ها را به دورش گرد می آورد؛ چهرۀ یکایک آن ها را می نگریست؛ ولی ناگاه ازآن ها روی می گرداند وبا خلق تنگی می گفت:
-   حالا باشد کدام وقت دیگر قصه میکنم!
بالاخره یک روز دربرابر اصرار وطعنۀ دوستان تسلیم شد ودرحالی که به سوی سقف می نگریست؛ داستانش را این طورآغازکرد:
-   سال های چهل وپنج یا چهل شش بود که به عسکری برابر شدیم . در « تقسیمات » مرا به فرقۀ یازدۀ مشرقی دادند. خلاصه بار وبستره بر پشت« یا چهاریار» گفته، خود را به جلال آباد رسانیدیم. گفتند این هارا ببرید به کندک تعلیمی. یکی دو روز بعد کم کم یاد ما دادند که چه وقت خواب شویم، چه وقت بخیزیم وبعد ازآن « جمع نظام » ازصبح تا شام، جان مارا به لب می آورد... ازهمان روزها با نادر آشنا شدم. رفته رفته فهمیدم که فقط باهمین آدم خونم جوش می خورد. مجبور بودیم «پهره» ، «گزمه »، «خشره کاری» وهزار جنجال عسکری را ازسربگذرانیم.
یکی دوماه نگذشته بود که یک « خردضابط » کندک (که خدا گردنم را نگیرد نامش امام الدین بود ) وقت ونا وقت می آمد؛ غالمغال می کرد؛ نق

می زد؛ نه وقت کار را می فهمید نه وقت نان ونه وقت خواب را. هروقت دلش می خواست راست طرف من می آمد ومرا به خشره کاری می برد. شاید علت این بود که قدوقوارۀ من نسبت به دیگران درنظرش بلند ترو آباد ترمی آمد. هنوزازین کار خلاص نمی شدیم که می گفت:
بیا پهلوان چندقالب خشت دیگر هم بزن!
 ازدستش به بینی رسیده بودم. به نادر گفتم این شخص تنها مرا انتخاب کرده، مثل خرسرم کارمی کند؛ چی چاره کنم؟ نادرهمان لحظه چیزی نگفت؛ مگردیدم که رنگش دود کرد. پسان گفت که با آدم هایی مثل امام الدین هراندازه که نرمش کنی، کارَت سخت ترمی شود وهیچ کسی هم بازخواست گر نیست. گفتم چه چاره، پیش قومندان کندک ایستاده شوم، عرض کنم؟
گفت :نی! برایت خواهد گفت که عسکرهستی، ازهرامرآمرین اطاعت کن ... درعسکری هیچ دلیل نیست!
دو روزبعد خبرآمد که درتپه های مقابل « فرقۀ یازده » دیپوهای مهمات می سازند وتمام کار آن به گردن سربازان فرقه است. ازآن پس، تیرامام الدین خان دسته یافت وازصبح، سربازان را اول به میدان تعلیم مارش می کرد وبعد ازآن، تا نمازشام ازکوه های خارج شهر روی شانه های خود سنگ می آوردیم و دربادی موتر ها بار می کردیم ... این کار هر روزۀ ما بود.
یکروز شام که ازخشره کاری ذله ومانده آمدیم، یک قسم تب ولرزه به جانم افتاد وتا آذان صبح خوابم نبرد و نادر آن شب « پهرۀ » اول پوستهء قرارگاه کندک بود. دوازده بجۀ شب که آمد، دید وضع من خراب است... مقصد این که تمام شب بالای سرم بیدارماند.  هنوزهوا روشن نشده بود که ازبخت بد، امام الدین خان در« کاغوش » پیدا شد وبا چیغ وفریاد سربازان را بیدار کرد ... یک تخته چوب هم دردستش بود. مثلی که چوپان رمه را هی می کند، همان  طور به طرف سربازان دوید وبالاخره ازیک گوشه دورخورد طرف ما وبی آن که گپی بگوید؛ با تخته چوب به شانه ام کوبید وگفت:
پهلوان تو چطور تا حال از زیر کمپل بیرون نیامده ای؟ زاییده ای؟ دختراست یا بچه؟
من هنوزچیزی نگفته بودم که صدایی مثل کوبیدن سوته چوب بر دوشک


پنبه، به گوشم رسید... و« آخ! » ازگلوی امام الدین برآمد ودفعتاً مثل بوجی کنجاره به زمین افتاد ... فهمیدم که نادر اورا ازپشت ضربۀ محکمی زده بود واگردم لگد دیگرش را نگرفته بودم؛ دهان وبینی امام الدین را با خون یکی می کرد. بعد ازآن قوماندان وسربازان آمدند ونادررا کشان کشان بردند. اول کسی نفهمید او را کجا بردند؛ مگرنزدیکی های شام که ازخشره کاری آمدیم، کاتب کندک قصه کرد که نادر را دم دروازۀ نوکریوالی فرقه بردند. قوماندان فرقه شخصاً ازدفترش بیرون آمد وسوی نادر لق لق دید وسوال کرد:
-   چطور بالای منصب دار دست درازکردی؟
نادر جواب داد:
-   منصب دار تو بالای مریض دست بلند کرد!
 قوماندان زهر خند زد وگفت :
-   تو قانون را هنوز نفهمیده ای ... معلوم می شود که تا حال عسکر نشده ای!
 به امر قوماندان دست وپای نادررا با ریسمان پیچ دادند وبه درخت توت روبه روی دفتر قوماندانی بستند. ازهمان درخت، هفت هشت شاخۀ چوپ هم بریدند. امام الدین وظیفه گرفت نادر را چوب بزند. قوماندان فرقه دست درکمر ایستاد وگفت:
-   شروع کن!
امام الدین آستین هایش رابالا زد ودو شاخه چوب را یکجایی در دست گرفت وبالاکرد وزد ... بالا کرد وزد ... تا حدی که نفس نفس زده روی زمین نشست. ازدهان نادر « آخ » هم شنیده نشد. قوماندان دو سرباز دیگر را وظیفه داد عسکر را چوب بزنند. سرباز ها به نوبت شروع به زدن کردند ... تا وقتی که چوب ها تکه تکه شدند. سرو روی نادر هم مثل شاه توت، سیاه وکبود شد وپا هایش پندید. همین که به امر قوماندان فرقه، ریسمان را ازدور وبرش باز کردند؛ مثل تنۀ گوشفند حلال شده به زمین افتاد. قوماندان ازبالای صفه صدا کرد:







-   امام الدین پیش برو که پاهایت را بگیرد وبخشش بخواهد!
امام الدین با نازعشوه پیش رفت وبالای نادر ایستاد. نادریکدم چنگ انداخت ویک پای اورا با ضدیت به سوی خود کشید وامام الدین توازن بدنش را ازدست داد وبسیار محکم به زمین خورد ... درین وقت نادر برایش فرصت نداد تا ازجا بلند شود وبه قصد شکستاندن پای او به چالاکی روی دوزانو بلند شد وکری پای امام الدین را چنان تاب داد که چیغش به آسمان بلند شد ... سربازها دویدند ودوباره دست وپای نادر را بستند؛ ولی قوماندان فرقه صدا کرد که دیگر بس است، رهایش کنید!
سربازها خودرا پس کشیدند. قوماندان نزدیک رفت وگفت:
ایستاده شو!
نادر بسیار به زحمت روی پا شد. قیافۀ جدی قوماندان ناگهان روشن شده بود. بعد ازآن که چند دقیقه به طرف نادر خیره خیره دید؛ یک دستش را روی شانه اش گذاشت وگفت:
-   ازسرسختی ات خوشم آمد؛ اگر اصلاح باشی، ازتو یک عسکرخوب جورمی شود. اگر به منصب دارعذر می کردی، به محکمه روانت می کردم. حالا اگرچه جرمت سنگین است، ازجزای بیشترت می گذرم ... کله ات پخته است! بگو چه گفتنی داری؟
نادر فقط گفت :
-  هیچ!
قوماندان خندید:
-  بس برو ... مارش ... مارش!
جمال قیافۀ پر مباهاتی به خود گرفت ودرآخر گفت:
 بعد ازآن، رفاقت من ونادر چسپید!
جمال عادت کرده بود درتعریف وستایش نادربه تصورات خود آزادی کامل دهد. روزی که تصمیم گرفت پس از سال ها راننده گی، یک باره با "کسب رنج وپلاس" وداع گوید وبه کار هوتل داری روی آورد؛ با نادر مشورت کرد. نگاه های نادر درآن لحظه می گفتند که وی درین کار غیرمنتظره تا اندازه یی خود خواهانه عمل کرده است؛ اما جمال ظاهراً مانند شخص خوش باوری که به


پیروزی های سهل الوصول عشقی نظیر فلم های تجارتی هندی، بیشتر ازواقیعت های جدی زنده گی دلبسته است؛ با هیجان ازخود دفاع می کرد ودر حالی که موهای کوتاه ودرشتش را آهسته آهسته با کف دست می مالید؛ اضافه نمود که عاقبت چنین اعمالی را هیچ کس پیش بینی نمی تواند. درضمن استدلال داشت که مالکان هوتل های بزرگ نیزدرآغاز کارشان قطعاً به همین گونه تردید ها مواجه بوده اند.
فردای همان روز به آن جماعت روبه افزایش درسرای حاجی گلزار اعلام کرد که وی دیگر ازکارراننده گی ومسافرت دایم بیزارشده ومی خواهد درآن محل هوتلی بازکند . چون دوهوتل کوچک ویک مسافرخانه درسرای حاجی گلزار ازقبل فعالیت داشتند؛ تصمیم او شک وتردید شماری ازدوستانش را برانگیخت. وقتی دیدند جمال خیالات بلند پروازانه یی به سرش زده است؛ راحتش گذاشتند.
نادر حیرت زده بود. با لاخره درین باره چه واکنشی می توانست ابرازکند؟ جمال درین مدت ناظراحوال اوبود تا نتیجۀ افکارخودرا درسیمای اوملاحظه کند. درحالی که سیمای مرد هوشمند وخوش منظر را به خود گرفته بود، اظهار داشت که ازبالا گرفتن کارش مطمئن است واکثریت آن دسته ازمردمی که بارشته های گوناگونی با سرای حاجی گلزار ودکان های مجاورآن ناحیه رابطه دارند؛ با اونیزپیوند آشنایی ودوستی دارند. پس اومشکلات را نادیده نگرفته بل، درفکرخود با آن ها نوعی تصفیۀ حساب کرده بود.
نادر چنانچه بعد ها به یاد می آورد؛ ازسخنان جمال واقعاً به هیجان آمده بود. مگر اندکی بعد، بوی یک راز به ظاهر موهوم ونامکشوف به مشامش رسیده بود. اگرچه درآن لحظات برخلاف طبیعت خود دار خویش با شور وشعف در آن مورد به ابراز نظر پرداخته بود، هماندم صدایی ازنهادش برخاسته بودکه :
 زیر پردۀ هوتل داری کدام رازی است!
بی مقدمه ازاو درین باره پرسید:


-  جمال استاد ، چطور یک باره این فکر به کله ات زد؟
لحنش طوری نبود که طرف مقابل رانگران سازد وتا حدودی هم ازپیش می دانست که جمال طبع پیشرو وجسوری دارد وآن چیزهایی که به عنوان خواهش های پیش پا افتادۀ آدم های قناعت پیشه وفقیردر بسیاری ازاشخاص وجود دارند؛ به میزان زیادی دروی ضعیف بود.
جمال با صراحت به توضیح این نکته پرداخت:
-  من که هوتل باز کنم، این قدر دوست و« اندیوال » جای دیگر می روند؟
استدلال اوظاهراً خوشمزه بود؛ اما نادر عقیدهء خود را این طور بیان کرد:
-  راستی خدا... ازفکرهایت چیزی نمی فهمم ، یکدم چپه تاب می خوری و آدم حساب کارت را گم می کند.
حقیقت این بود که نادرحضور کسان دیگری را درعقب کارهای به ظاهر سردرگم جمال لوگری حدس زده بود. چنان چه بعد ها حوادثی که درزنده گی خودش رخ دادند؛ نه تنها اثبات کنندۀ حدس وگمان های او بودند، بل، زنده گی اش را عمیقاً دگرگون ساختند.
درست سه هفته پس ازگشایش هوتل جمال لوگری، نادربه سفر مزارشریف رفت ... ولی به زودی ازسفر برگشت ودر اولین لحظه یی که جمال او را دید، ازچوکی عقب پیشخوان پایین آمد واورا درآغوش گرفت وچون به چهرۀ آرام نادر که رنگی ازسعادت درآن نشسته بود، نگاه کرد؛ چیزی قلبش رافشرد وهماندم به فکر افتاد که چی گونه وبا چه زبانی آن ماجرای شوم را که درغیاب نادر ازآن آگاه شده بود؛ برای وی تشریح کند!
درلحظه های اولیۀ هیجان دیدار، هرگزنتوانست گرفتاری درونش رامخفی کند. نگاه هایش به نادر می گفتند:
-  توخوشحالی ... اما هنوزخبربد به گوشت نرسیده است!
نگرانی موجه جمال این بود که این نیرنگ تا مدت زیادی درپرده باقی نخواهد ماند. به همین دلیل گرد افسردگی نا پیدایی برروحش نشسته بود.






مهم این که اصلاً نمی دانست آن همه تردید وگرفتاری ذهنی اش آیا ازحضور ترس ریشه داری گواهی می داد یا این که فکر می کرد  واکنش نادر تاچه حدی  بالای وی تأثیر ناگواری خواهد داشت؟
لا جرم به آرامش کوتاه مدت روی آورده وبه خود گفت:
-  حالا ذله ومانده ازسفرآمده ... پسان برایش می گویم!
وقتی قدرت دگرگون کننده زندگی  با وسوسه درآمیزد، بالا تر ازتصور عمل می کند وهمه چیزرا به رنگ خودش درمی آورد. فردا وقت تر ازدیگران بر سرکار آمد. درحقیقت انگیزه ای ناخود آگاه او را به چنین حالی درآورده وبه دنبال لحظه های خلوتی راه افتاده بود تا کلمات آرامش بخشی را در ذهنش دست چین کند وبه یاری آهنگ ملایم صحبت، آن حادثۀ دهشتبار را برای نادر حکایت کند؛ مگر علی رغم آن نیروی خویشتن داریی که دروی وجود داشت، چهرۀ ظاهرش به طرزعجیبی آشفته وافشا گرمعلوم می شد. حالا رنج جستجوی کلمات ملایم و عاری اززنندگی چون اثر سوزان زهر در عضلاتش راه می کشید. ازروی چوکی پیشخوان برخاست ودریک قدمی نادر دو زانو نشست وبی آن که لحظه یی مکث کند، اختیار زبانش را تقریباً پیش از موقع ازدست داد وگفت:
-  یک گپی پیش آمده ... گپ خوبی نیست ... مجبوراستم برایت بگویم ... اگر حالا من برایت نگویم، دیر یا زودی خودت خبر می شوی!
میان ابروهای نادر گرهی چلیپا زد:
-  چه قصه شده؟
جمال با ناراحتی دنبال حرفش را گرفت:
-  کسی خبرآورده که برادرت – سلیمان را می گویم-  همان که قصه اش را می کردی – به رضای خدا رفته – بسیار کوشش کردم برایت نگویم، مگر مردن حق است وهمۀ ما به درگاه خدا رفتنی هستیم!
جمال چون این کلمات را با دشواری اززبان بیرون کرد؛ با خاموشی سنگوار نادر وقیافۀ او که درآن لحظه آسیب ناپذیربه نظرمی آمد؛ مواجه  شد. بدون شک حالت چهرۀ نادر مثل مجسمۀ مسی باستانی کاملاً مات

وخشک بود؛ اما نمایش عجیبی از عصیان های پیاپی وغیرقابل پیش بینی در آن جریان داشت.  دهانش نیمه باز شد وفقط یک کلمه ازدهانش بیرون افتاد:
 -  چی؟
-  هم اتاقی اش آمده بود وترا به نام پرسان می کرد. هم ترسید ه بود … هم وارخطا بود. به مشکل سرم اعتبار کرد وسرتا آخر موضوع را قصه کرد!
نادر تسلیم تمایل درونی خویش شده بود وگمان می کرد ممکن است نام اورا باکس دیگری عوضی گرفته اند. جمال باورمندانه توضح داد:
-  سلیمان خودش می فهمیده که تو درکجا زندگی می کنی وچه کارمی کنی!
نادر زیرفشار خشکی گلو یک گیلاس آب خواست. با حرکات نا خود آگاه ودست های اندک لرزان، پتویش را قات کرد وروی شانه انداخت. جمال دید که لب های اونازک شده وبه دندان هایش چسپیده بودند. دقایقی طولانی حتا به سخنان جمال نیزگوش نداد. سپس بدون اختیار گاه به پایین گاه به سقف نگریست. به طورآشکاری احساس می کرد نیازمقاومت ناپذیری بالایش مستولی شده واگرتا چند لحظۀ دیگر ساکت بماند؛ یادست ویا پایش فلج خواهد شد ویا این که نخستین نشانه های دیوانگی درحرکاتش پدیدار خواهد گشت. این نیازغیرقابل اغماض چه بود؟
وقتی ناگهان فریاد ازسینه برکشید؛ معلوم شد که اشتیاق جنون آمیزی به شنیدم شرح واقعه دارد. جمال هم سعی داشت، خود را با او هم داستان نشان دهد. چون نادرازحالتی نظیراحساس پرفشارعبورازیک تونل تنگ وتاریک درشکنجه افتاده بود؛ خواهش کرد هرآنچه دراین باره اززبان هم اتاقی سلیمان شنیده است، حکایت کند. البته درروزهای اخیرسخنان جسته وگریختۀ راهم درین رابطه اززبان دیگران شنیده بود؛ اما شیوۀ گفتارراویان، آمیخته با شایعه سازی های بود که درخوب ترین حالتش به 


احتمالات تازه ای میدان می داد وآدم نا گزیر می شد که بگوید:
-  خدامی داند اصل گپ چی است!
جمال اگرچه به شرح واقعه آغازکرد، ازاین نگران بود که نادر زیر تأثیر نوعی درد یا تشنج عصبی، رسوایی برپا کند. مشاهده کرد آثار قدرت وآرامشی که درچند لحظۀ اول ازچهرۀ نادر نا پدید گشته بود، کم کم دوباره ظاهر می شد وحیرتش زمانی فزونی یا فت که نادرگردنش را با نیرومندی میان شانه های خود راست نگهداشت؛ مثل اسپ تکتاز نفس کشید؛ تا حدی که جمال ازبرهم خوردن تناسب چشم هایش درآن صورت درهم فشرده احساس خطر کرد.
 چون درگذشته نیز دربعضی مواقع شاهد چنین وضعیت نا هنجار او بود؛ به نقل داستانش ادامه داد ... لاکن نشانه یی ازهول وهراس درچشم های رفیقش ظهور کرد. جمال پیش بینی کرد که اگر اوبیش ازاین مغلوب خشم بی مهار خویش شود؛ یک گوشۀ بروتش به سوی پایین کج می شود. البته در چنین لحظه، یا یک نوع نیازبه فدا کاری دروی شکل می گرفت ویا این که بی تأمل به حادثه آفرینی روی می آورد. خوشبختانه حالت اولی درسیمایش ظاهر شد و نگرانی  جمال را تا حدودی کاهش داد. معهذا درواپسین دقایق پایان داستان، پوست صورت نادر کم کم به کبودی گرایید. جمال ضمن شرح ما وقع، درتلاش کشف این نکته بود که نادر بالاخره به چه کاری دست خواهد زد؟  پس با استفهام ازوی سوال کرد که اوبعد ازاین چه خواهد کرد؛ آیا خون سلیمان رابه قاتل خواهد بخشید؟
نادر در ابتداء با نگاه خشک وآزرده به وی چشم دوخت واظهار نمود:
-  معنی سوالت را نمی فهمم!
جمال با سعی فراوان وبا کلمات سنجیده به افاده پرداخت. چون می کوشید آرامش اورا برهم نزند:
-  مقصد این است که چه چاره ای به نظرت می رسد ... مثلاً بعد ازاین چه می کنی؟
نادر پیشانیش را با کف دست پوشانیده بود وبه سوی پایین می نگریست؛

گویی مانند رودی ازخروش افتاده بود. درهمان حال با آهنگ قاطع گفت:
-  چرت می زنم یک راهی پیدا کنم!
شب که به خانه برگشت، دراولین لحظه با نگاه های مشوش وسوال گر گوهر نساء مقابل شد. خودش نیز احساس می کرد که چهره اش رنگ مشک آب را به خود گرفته وآماسیده است!   
گوهر نساء لحظاتی ساکت اورا نگاه کرد وظاهراً به کار های خانه خودش را مشغول نشان داد.  سرانجام تشویش خودرا درظرف دو کلمه ریخت:
-  مریض هستی؟
نوربیگم درگوشۀ خانه خواب بود وچادر نازکش را به روی خود کشیده بود. نادربا انگشت به سوی مادرش اشاره کرد وپرسید:
-  خواب است؟
گوهر نساء به نشان تصدیق سرتکان داد. نادر اورا به سوی « پسخانه » کشانید وآهسته برایش یاد آور شد:
-  مریض نیستم ... خبر بسیار بد برایم آورده اندکه دل ودرونم را سوختانده، فکرت باشد گپ به گوش مادرم نرسد ... می گویند سلیمان را کشته اند!
بیان این خبر برای نادر عذاب آور وشنیدن آن برای گوهر نساء غافلگیرانه بود. به همین سبب واکنشی ازخود ابراز داشت وبلا فاصله پرسش هایش را مثل باران بر سر شوهرش فرود آورد:
-  کی گفت؟ سلیمان کجا بوده؟ درکجا این کار شده ... کی کرده؟ این مردم مگر ازهر چیزی خبر دارند؟ شاید دروغ باشد ... تو ازسلیمان هیچ خط و پیغامی نداری، دیگران دارند؟ چند دفعه نگفتی که سلیمان درایران است؟
نادر با ناشکیبایی حرف گوهرنساء را قطع کرد:
-  سنجیده گپ بزن ... کی از تو پرسان کرده؟
گوهر نساء خاموش اورا نگاه کرد ودیگر سخن نگفت. رنجش واحساس  

حقارت برایش دست داد و فکر کرد:
 -  اوقاتش تلخ است!
حقیقت این که، گوهر نساء آماده نبود چنین واقعه ای را قلباً تایید کند. چون ذاتاً دربرابر حوادث نا گوار دستپاچه می شد، درایجاد شک وتردید نسبت به هر رویداد نا خوش آیند، سعی وتلاش ساختگی به کار می گرفت. او بنا به عادت، خودرا مکلف احساس می کرد، حتا واقعیت حادثۀ نامیمونی را که درانظار ده ها تن از شاهدان اتفاق افتاده بود، انکار کند و نگذارد تا اهمیت آن ازدرجۀ صفر با لا برود! به طوری که مردم یقین حاصل کنند که زیان های حادثه مذکور خیلی به آسانی قابل جبران هستند.

برای نادر احساس پشیمانی دست داد که چرا زنش را ازاین موضوع آگاه کرد ونمی دانست  دراثنای بیان واقعه، تسلیم نیاز درونی خود شده بود واین همان نیرویی است که گاهی عقل درمباره با آن شکست می خورد. درین هنگام احساس کنجکاوی گوهر نساء مثل غلیان آب دریا به جلو فشار می آورد تا سد خویشتن داریش را ازبنیاد بر اندازد. نادر ازکتاب بی پایان طبیعت زنانۀ گوهر نساء برگی هم نخوانده بود. این حقیقت را هنگامی باور کرد که به نگاه های لبریز از پرسش های گوناگون زنش نگریست ولاجرم به یک مقدار آرامش گردن نهاد وگفت:  
-  ازاین گیچ هستم که سلیمان درولایت نیمروز چی می کرده؟! طوری که احوال آورده اند، درشفا خانۀ نیمروز تحویلدار دیپوی دوا بوده ... کدام روزی یک نفر مریض را نیمه شب آورده اند به شفاخانه. واسطۀ مریض منشی کمیتۀ ولایتی به نام شاه محمود بوده! همان شب سلیمان جایی رفته بوده وهرچه پالیده اند، کسی پیدا نشده که ازدیپو دوا و سیروم بیاورد ... وضع مریض خراب بود وچند نفر سلاح دار، قفل دیپورا به مرمی زده اند وخلاصه صبح که سلیمان پیداشده، اورا پیش منشی برده اند ومنشی هم اورا دو ودشنام داده وبه حدی بی عزتی کرده که به سلیمان گفته:
-  خاین، بی ناموس! شب کجا بودی، حتماً با اشرار رابطه گرفته بودی که شفاخانه را حریق کنی؟


سلیمان هم یکدم عاصی شده وبه منشی گفته که:
-  خودت در دیوثی ومرده گاوی نام داری ... تو چطور مرا ناموس گفته دشنام می دهی؟
خواهر خودت هرشب دربغل والی نیست؟ ... آن وقت منشی تفنگچۀ خود را کشیده ویک شاژورمرمی را درسینه اش خالی کرده واو را کشته است. نیمروز کجا وسلیمان کجا؟ پرپدر رفیق های نا اهل لعنت! حالا چی کنم، چی کرده می توانم؟
وپس ازدقایقی سکوت اضافه کرد:
-  شش ماه پیش این کار شده، واین احوال را یک رفیق هم اتاقی اش آورده بوده!
گوهرنساء با سیمای درغم نشسته به شوهرش نگاه می کرد. سپس به آرامی برخاست تا یک پیاله چای بیاورد. درین لحظه قطره اشکی نا خواسته ازگوشۀ چشم نادر نیش زد وبرگونه اش فرو لغزید؛ اما چنان بر خود فشار آورد که دنبالۀ قطره های اشک درچشمانش خشکیدند. به راستی مقابله با اشک هایی که ازمنبع خود جدا شده وتا مرز پلک ها رسیده باشند؛ تا چه حد دشوار است!
جمال مهم ترین کلید اسرار را دراختیار نادر قرار نداده بود. شاید پیش خود حساب کرده بود  
که ممکن است نادر از روی اشتباه یا درنتیجۀ تهیج وخشم، جان خودرا به خطر بیاندازد. دردیدار بعدی بی درنگ احساس کرد نادر دستخوش همان حالتی شده است که او ازآن هراس داشت. این حقیقت وقتی ثابت شد که نادر از او پرسید:
-  آن مرد دربارۀ منشی کمیتۀ ولایتی چه معلومات داد؟
جمال با رضامندی پاسخ داد:
-  منشی حالا درنیمروز نیست ... بعد ازآمدن حکومت کارمل، جای دیگری تبدیل شده است!
نادر با ظاهر بی تفاوت گفت:

-  خدا می داند حالا کجا باشد!
چنان معلوم می شد که هدف خاصی درگفته اش مضمر نیست. جمال نبض او را می دانست ودر صدد بود تا قدرت ارادۀ اورا میزان کند. پس ناگهان گفت:
-         همین جاست ... درکابل!
ونگاه های سرسام انگیزش را درتلاش برای کتمان چیزی که بیش ازپیش آشکار شده بود، این سو وآن سو لغزانید.
نادر پرسید:
-  گمان نکنم حالا هم آدم کلان باشد. درکجا پیدا خواهد شد؟
صدایش سرکوفت خورده بود. جمال قیافۀ خبیری به خود گرفت وپرسید:
- چرا این سوال را کردی؟
نادر بی آن که اورا نگاه کند، با کینۀ فرو خورده ای گفت:
-  خوب است معلومات داشته باشم ... زندگی به یک حال نیست!
جمال ابتداء از جا برخاست. چند قدم چند قدم به سوی پیشخوان هوتل جلو رفت. سپس نزد نادر باز آمد ودر حالی که نگاه های مواظب به اطراف خود می ا فگند. 
با صدای آهسته وعمیق، چون ناصحی بزرگ گفت:
-  هر مصیبتی که پیش می آید، درحقیقت آزمایش خداوند است ...
نادر میان حرفش داخل شد:
-  جمال استاد، می گویم که منشی کمیتۀ ولایتی فعلاً کجا است؟
جمال این بار بدون محافظه کاری پاسخ داد :
-  قاتل سلیمان فعلاً در ریاست کاماز کارمی کند ... منشی کمیتۀ حزبی است!
ومشاهده که چهرۀ شقی وبیگانه با سازش نادر، درآن لحظه چقدر محتاج لطف وترحم شده بود. همچنان بر لوح آن پیشانی باز، سه چین مساوی ودرشت نقش بسته بودند و آدم فکر می کرد که با نوک تیز کارد، سه شیار    

درپیشانیش نقش زده اند.
نادر سعی داشت کدورت وخسته گی را ازخود دور کند. ازوضع نا پایدارش تصور می شد که چنین کاری به آسانی انجام پذیر نیست.
جمال با چشم های مواظب  اورا می پایید که همچون غریبه ای زیر تا زیانۀ رعد وبرق افکارش ایستاده بود. معهذا، نمای شخصیت اصلیش در نظر وی این بودکه: ماری خشمگین نیم تنه اش را از تۀ علف ها بلند کرده و اشتهای پرش به سوی هدفی را  دارد که جز خودش کس دیگری ازآن آگاه نیست.
اما درواقع چنین نبود.
نادر پیش خود فرض کرده بود که برای گرفتن انتقام خون سلیمان، در وادی پهناور فرصت های آینده به تنهایی جلو برود. تمایلی از درون به وی هوشدار می داد که درین باره حتا با جمال هم سخن نگوید. جمال تمایلی درون خفتۀ اورا به درستی شناسایی کرده وواقعاً تصمیم گرفته بود که آن را همچون ماهیی که سر در عمق آب فرو برده است، با قلاب نقشه ای که تازه به آن دست یافته بود، با لا بکشد!
نا گهان پیشنهاد غیر منتظره ای را با وی مطرح کرد:
-  می خواهی حساب شاه محمود قاتل سلیمان را یک طرفه بسازی؟
با آن که صدایش نرم ونا فذ به گوش نادر نشست، دست هایش را به لرزه افگند. نادر اول با چشم های نیم باز در بارۀ سخن جمال به اندیشه فرو رفت؛ سپس مثل ماشینی به تحرک افتاد. جمال به ادامۀ حرف هایش گفت:
-  با کسی درین باره گپ می زنم که ازجنس آدم های دور و پیش ما نیست ... نامش قاضی هاشم است. فقط برایش بگو ستارۀ آسمان رامی خواهم، برایت پایین می کند!
نادر که تا آن لحظه درآتش درون خویش می گداخت، از جا برخاست و درحالی که دست هایش رابر گردن جمال حلقه بسته بود، با حالتی سرشار ازجنون صورت اورا بوسه باران کرد. جمال چون پدری با وقار ایستاده بود؛ گویی  

هربوسه ای که نادر از صورتش برمی داشت، فقط وظیفۀ خویش را انجام می داد وحق مسلم اورا ادا می کرد!
پس همان طوری که راست درمقابل نادر قرار گرفته بود؛ همچون تئوری پرداز با نفوذی به سخن درآمد وگفت:
-  برادر جان درین دنیا غیر ازاین که مشت را با لگد جواب بدهی، راه دیگری هم وجود دارد؟  
معلوم بود پاسخ اصلی این سوال درذهن خودش منفی بود.
نادر با لحن شکسته ای اظهار داشت:
-  هرکه درین کاربا من کمک کند، تا زنده ام بندگی ونوکری اش را می کنم!
برادرهای عزیزم، به من راه نشان دهید، نمانید دست وپایم بسته بماند ... یک مردی ازشما، صد سال حرمت واحسان ازمن!
بیش ازاین حرفی ازگلویش بیرون بیرون نیامد؛ مگرهمین کلمات، جمال را ازپا درآورده بودند. چنانچه سرش را به سوی پایین خم گرفته ومثل کودک یتیم می گریست. درچنین لحظه های آشفته، اصلاً نفهمیده بود که نادر چگونه ازآن جا نا پدید شده بود. اگرچه گمان نمی رفت آن فشار طاقت فرسا، شعور نادر را فلج کرده باشد. جمال بیم داشت مبادا وی خویش را دریک حادثۀ استثنایی وخود ساخته قربانی کند.
بناءً همین که هوا رو به تیره گی نهاد، ازعقب پیشخوان آهسته پایین خزید وهمچون شبگردی بی آزار، درتاریکی به حرکت درآمد وبا این تصمیم عالی انتظار داشت، بار عذاب سنگینی را ازقلب نزدیک ترین دوستش بردارد. شاید انگیزه های کهنه ولجوج تری اورا درآن تاریکی روبه غلظت به سوی خانۀ قاضی هاشم می کشانیدند؛ ولی او دست کم درآن لحظه ازکنار آن ها مثل یک بیگانه گذشته بود ویا احتمالاًعادت کرده بود که درپنهان داشتن تمایلات خویش حتی درلحظۀ تنهایی، ازخودش مواظبت کند. معهذا مثل هر انسان عادی ازمصیبتی به سرعت تأثیر پذیرفته بود که ممکن است درهمه جا با فراوانی

اتفاق بیافتد؛ ولی او ازیک لحاظ به آدم های عادی شباهتی نداشت تا به آسانی نأثیرات گرفته را واپس می دهند!
آیا درآن فضای آلوده به خلوت شبانه، التماس های دردناک نادر هرچه صریح تر درگوش هایش طنین می انداخت؟ یاآن که او به خاطر آرامش روح خویش تن به چنین فداکاری می داد؟
چه کسی جزخودش درین باره می دانست؟
 آری، فقط خودش می دانست که هیچ گاه نمی تواند صحنه های پامال شدن غرور خویش را در سلول های بازجویی «خاد» به دست باد فراموشی دهد. باور کرد ه بود که قاضی هاشم ازمیان امواج تیرگی وتحقیر، روح تنهامانده اش را ازتباهی رهایی داده بود. پس جای عجب نبود که به قاضی هاشم بیش ازحقایق عینی ایمان داشت  وذهن افسانه پردازش همیشه دربارۀ اوزیاده روی می کرد...
حال باآرامش تمام به سوی محل اقامت قاضی گام برمی داشت وانتظارش این بود که این بار نیز، چند قرص داروی تسکین آمیخته با معجرۀ نجات را برای نادر دست وپا کند! اگر سلیمان، دیگر به سوی زندگی بازگشتنی نبود؛ شبح روحش دور سر نادرگشت می زد. همچنان ازدهان آن شبح، آتشی فواره می داد که جمال راهم درشعله های خویش می سوخت.

- ششم-

واما قاضی هاشم چی کسی بود ؟
جمال تقریباً یک سال پیش روی تصادف معمولی درزندان دورۀ « خلقی » ها با قاضی هاشم آشنایی پیداکرد. آن زمان اورا به اتهام مضحکی به شکنجه کشیده بودند که در ساعات اول، نه تنها آن را جدی نپنداشت، بل، درنظرش سوء تفاهم محض وعاری ازخطر جلوه گر شده بود. به اوگفتند درجشن سالگرد « انقلاب کبیر وبرگشت نا پذیر ثور» چرا بیرق سرخ وکوچک «حزب» را مثل دیگران دربالای کابین یا درگوشۀ آیینۀ عقب نمای موترش نصب نکرده بود؟ او با احساسات بیهوده استدلال کرد که نسبت به این موضوع ملاحظۀ خاصی نداشته است؛ ولی ازنگاه های بازپرسان نتیجه گرفت که:
-  با این دلایل، قهر وبهانۀ شان بیشتر می شود ... همین بهتر که تیز زبانی نکنم!
درین موقع همچون فراریی افتاده درتله، نفس هایش بند آمدند ودرلحظه


های گذرا، همه واقعیت های زنده گی ازدایرۀ باورش درحال خروج بودند؛ گویی لحظه هایی فرار رسیده بودند که مفهوم آن چه را که دراطراف خود می نگریست، نوع خاصی ازخود بیگانه گی انسانی بود نه چیزی دیگری.
این درست همان حالتی بود که اکثر آدم ها به وسیلۀ آن خردوشکسته می شوند وعدۀ انگشت شماری ازآتش آن بیرون می زنند ومانند« قبیلۀ آتش درتلۀ گرگان » شاهکاری های فراتر ازحد تصور را می آفرینند. درچنین لحظه ها، جمال در دام احساسات آنی وغیر منتظره افتاده بود وهمانند مجرم شاخداری طرف توجه واقع شده بود وخودش را آدمی احساس می کرد که ناگهان سرشار ازجنون وبی خردی شده است!
واقعیت این بود که وی صاف وساده گرفتار اوهام گشته بود ... اما به زودی اورا ازامواج اوهام بیرن آوردند ودرحالی که دورشتۀ سیم ماشین شکنجۀ برقی را به انگشتان پاهایش پیچ می دادند؛ غرش درونی وویرانگر فشار برق، گوشت های درونش را پاره می کرد وچشم هایش چنان دق می ماندند که گویی با اندکی فشار بیشتر، ازحدقه ها بیرون می  رفتند ...
جمال بعد ها قصه می کرد که درآن لحظه های وهمناک، دهانش مثل مجسمۀ درحال فریاد، چاک می شد و احساس می کرد که دل وجگرش ازدریچۀ کوچک دهانش بیرون می ریختند. بازجو کار خود را آسان می کرد وبرای جلوگیری ازانفجارصدایش درآن ساعات خاموشی شبانگاه، دهانش را با دستار سیاهی می بست تا صدای انفجاردر درون خودش درهم بشکند.  همین که یکی ازبازجو ها دستۀ ماشین برق را آهسته به چرخش می آورد،  جمال احساس می کرد استخوان هایش برمه می شوند وناگهان صدایش دراتاق منفجر می شد. بازمی گفت:
" وقتی چیزی به گفتن داشتی سرت را شوربده!"
تنه اش را رخ به زمین، زیریک چپرکت دو طبقه ای فلزی قرارمی دادند. سیم برق را  برانگشتان کلان پاهایش می پیچیدند. سپس چوکی روی پشتش می گذاشتند و بازجو روی چوکی می نشست. پاها را روی دست های تاب خورده وزنجیرپیچ جمال فشار می داد و باردیگر به همکارش اشاره می کرد دستۀ ماشین برق را بچرخاند. تجربۀ مرگ وویرانی درونی ازتمام وجودش تیر می کشید وچیغ وحشت ناکی فضای اتاق را پرمی کرد. بازجو دستورمی داد تا دستارسیاه را دور دهانش بپیچانند. صدای آهنگ هندی را چنان بلند می کرد که اعصاب را سوهان می زد. صدای موسیقی چنان درمغزش تیرمی کشید که حتی صدای چیغ خودش را هم نمی توانست بشنود.
او مقدر...کاسکندر...
همین قدر توانسته بود که هوشیاری خویش را ازدست ندهد ودر نخستین لحظه های هجوم وعذاب اظهار داشت که وی اولین کسی بوده که بیرق سرخ حزب را به گوشۀ دروازۀ موترش نصب کرده؛ اما هنگام سفر به سوی مزارشریف، سرعت رفتار موتر چنان غیر عادی وشدید بوده که فشار باد، بیرق را از جایش کنده است .
البته چنین استدلالی، چهرۀ « ضدانقلابی » اورا نزد ماموران شکنجه به هیچ وجه تعدیل نکرد ودیری نگذشت که از تونل های سرپوشیدۀ چندین زندان مؤقت در داخل شهر دست به دست انتقالش دادند تا آن که در زیر سقف آخرین بن بست سر برآورد ... درآن منحنی بسته، خودش را درمیان انبوه آدم هایی یافت که اکثر شان ظاهراً شبیه یکدیگر بودند؛ آدم هایی که با چشم های نگران وفرو رفته، سیماهای زرد، تکیده وآفتاب ندیده وریش های دراز با هم آهسته

ومرموز صحبت می کردند و خویشتن داری هراس آلود، آن ها را به موجودات مغلوب وفروتن بدل کرده بود. آن مکان ساخته شده از سنگ وآهن، یکی از اتاق های عمومی زندان پلچرخی بود که درواقع مثل نبض شهر غلغله می تپید. همۀ آدم های آشنا ونا آشنا، ثروتمند ونادار ودانشمند وبی سواد را یک چیز به هم پیوند می داد: 
محکومیت!
جمال کم کم دریافت که اکثر زندانی ها، خود را پادشاهان حقیقت و دگراندیشی می دانند واگر چه مفاهیم آن همه ظواهر را در ذهن خود شرح موجه نمی توانست، از همان آغاز، نخستین دریافت های خویش را درمیان زندانیان کشف بزرگی می پنداشت. آن چه بیشتر مایۀ شگفتی اش شده بود، طبیعت دست آموز ناشدۀ کسانی بود که ظاهراً خاموش وساکت بودند وچشم هایش هریکی ازآن ها را نشانۀ راز سر به مهر تلقی می کرد . عجبا که آدم های نا ترس، خیره سر وسنگ مزاجی هم درآن جا وجود داشتند که احساس محکومیت را از خود رانده بودند وبر دیوارهای سخت تر از واقعیت های زشت زند گی با شمشیر برهنۀ روح فرمان می راندند! گاه هرچه سعی می کرد کمتر موفق می شد تا فانوس بی رمق گفتگو های بی پردۀ زندانی ها را درآن لحظه های دیر گذر وپر ازشک، در ذهن خویش افروخته نگهدارد؛ رفته رفته نشانه های بارز برخی آدم هایی را که درگذشته اصلاً برایش مطرح نبودند، درذهن خود ارزیابی می کرد وحتا اتفاق می افتاد که ازنرمش های فکری هم اتاقی های خویش، هنگام گفت وگوی پرحرارت لذت می برد وبا شور واشتیاق، روی دو زانو درجمع آن ها می نشست وآماده می شد تا بدون مقدمه درصحبت های آنان داخل شود. شگفتا که درآن مکان کوچک ، پهنای بی مرز زنده گی را خیلی به راحتی درنظر می آورد ! هرآن چه را که می دید ویا می شنید؛ چون تشنه لبی که جام آب سرد را با یک نفس درکامش می ریزد ؛ دستخوش نا شکیبایی کودکانه یی می شد. گاه حالاتی برایش دست می داد که حضور برخی اززندانی ها را علامۀ غضب

خداوند وبرخی دیگر را موهبتی بزرگ می پنداشت . چون معنی بسیاری ازحرکات وسخنان زندانی ها رابه درستی درک نمی کرد، این شعور را داشت که بالااختیار خودش را مقید به پیروی از هرآن چه آن ها می گفتند؛ احساس نکند.
 باری متوجه شد که آنقدر مستغرق آن جماعت کوچک شده است که تقریباً رنج وعسرت زندان را از یاد برده است . معهذا ازحضور فعال درمجالس خود مانی وآمیخته از اسرار زندانی ها، احساس حقارت می کرد. شاید همین امر سبب شد که در گوشۀ پنجرۀ فلزی، جایی برای خودش انتخاب کند. چهارضلع پنجره همچون مکعبی مشبک درپناه چهار دیوار سیمانی اتاق جا گرفته بود. زندانی ها مثل چوچه مرغ هایی که دریک قفس مستطیلی نگهداری شوند؛ درآن جا تا وبالا می شدند.
 جمال درگوشه یی می نشست وهمهمۀ مسلط صداها ورفت وآمد آدم ها که به طور غیر عادی سوی تشناب می رفتند وبرمی گشتند؛ همچون ابری ضخیم، شیشۀ ذهنش را فرو می پوشانید. درنخستین لحظه هایی که درگوشۀ پنجره جایی برای خودش درنظر گرفت، بیدرنگ دست به کار انتقال دو شک وبالش خود شد وحس دلیل نا پذیری اورا واداشت که درین باره از "باشی اتاق " طلب اجازت نکند . اتفاقاً همه چیز به خوبی گذشت وتازه این که با لبخند محبت آمیز شخصی روبه رو گردید که درفاصلۀ یک وجب ، روی دوشک چرکینی دراز کشیده بود. حقیقت این بود که چهرۀ جمال به اندازۀ کافی متعارف بود وبارها اتفاق افتاد بود که از زبان اشخاص نا شناس وغریبه شنیده بود که:
-  شاید من وشما یکدیگر را بشناسیم!
این بار خود جمال ازدیدن شمایل ظاهری آن شخص دراندیشه فرو رفت:
-  اورا کدام جایی دیده ام!
چنین فکری بدون هرگونه زحمت، همچون درختی بارور، شگوفه های آشنایی می داد واگرچه تصمیم گرفت در برپاداشتن بزم آشنایی، اولین گام را به جلو بردارد؛ اما طبع انسان مثل واگون ریل روی خط آهن از قبل کشیده شده، به طور دایم حرکت نمی کند واگر مسیر آن همیشه به جلو است،

حرکتش یکسان نیست.
درین دور لحظه ها، جمال زیر تأثیر حالتی نا شاد وسر اسیمه درتلاش دادن آرامش به اعصاب خود بود واگرچه سلام لبخند آلود مرد نا آشنا را  با هیجانی قابل وصف استقبال نکرد؛ نگاهش طوری نبود که اورا ازخود براند. درعوض، آن مرد، با ظاهر فارغ ازنا هنجاری ذهنی، درهموار کردن دوشک با جمال کمک کرد ویک پیاله چای هم کنار دستش گذاشت. تأثیر آنی این پیش آمد بالای جمال واقعاً غیر قابل تصور بود. چون به چشمان آن مرد با دقت بیشتری نگاه کرد؛ با حق شناسی اندیشید:
« چه آدمی! »
رگ پیشانیش صاف شد وبر سبیل امتنان گفت:
-  خانه آباد برادر!
وبرخلاف عادت، ازشخص مقابل پرسید که نامش چیست؟ این پرسش بدون موجب درنخستین لحظات آشنایی در زندان سیاسی، می تواند کم وبیش نا پسندیده و شک بر انگیز تلقی شود. گواین که جمال باریکی این موضوع را درک نمی کرد.  شخص مقابل روحیۀ نا ملایمی ازخود ظاهر نساخت ودرحالی که  ابروهای سیاه وتقریباً پیوسته اش را به طور معنی داری بالا کشید؛ صرف یک کلمه از زبان تحویل داد:
-  هاشم!
یک جفت چشم به ظاهر حسرت آلود، درآن صورتی که به طور طبیعی بهت زده ودرعین حال پر مباهات می نمود؛ درواقع معرف یک داستان واقعی بودند که روی عوامل قهر آمیزی فرصت بازگویی آن را نیافته بودند. جمال پیالۀ چای را گوشه یی گذاشت؛ سپس روی زانو هایش خم شد تا رو جایی چرکینی را روی دوشک هموار کند.  هاشم با نگاه هایی که آثار رخوت درآن پیدا بود؛ با حالت حکیمانه او را می نگریست. قیافه اش درآن لحظه به مرد شکاکی شباهت یافته بود که از زبان یک رو حانی به روایات قدیم گوش فرا دهد. جمال ابتداء  متوجه نشد که از معرفی نام خودش صرف نظر کرده است یا چیزی او را ازین کار بازداشته بود.
بعد ها درین باره اندیشید. اعتراف کرد که در آن لحظه، تعارفات هاشم را دست کم گرفته بود. این بود نمونه یی ازعلایق زود گذر که هیچ یک از آن دو ظاهراً متوجه آن نشده بودند، هاشم حضور فکری خودرا از دست نداده بود، چناچه ازجمال پرسید:
-  فکر می کنم خودت خلیفه جمال باشی!
احساس شگفتی، همچون جریان سریع برق از بدن جمال عبور کرد وبه نشان تأیید سر تکان داد. اندیشید:
-  چطور مرا می شناسد؟
با آهنگی لبریز از استفسار پرسید:
-  نامم را چطور می دانی؟ جایی دیده باشیم!؟
لبخندی درصورت بی دغدغۀ هاشم جاری شد وبه زودی در لای ریش گرد وسیاهش محو گردید. جمال اولین بار به چشم خود مشاهده کرد که رنگ بالنسبه کبود لب های هاشم درآن صورت گندمی، تأثیر سنگینی را بالای طرف مقابل به جا می گذارد.
اتفاقاً درهمان لحظه حدس نمی زد که چنین علایمی مؤید نیروی ارادۀ غیر قابل بازگشت دروی به شمار آید.
هاشم به ریش خود دست کشید:
-  چرت بزن شاید مرا جایی دیده باشی!
جمال هرچه انبار حافظه اش را زیر ورو کرد، چیزی ازتۀ آن بیرون نیامد. احساس تازه یی که در نتیجۀ این کار دروی پدیدار گردید، اندکی حس بیهوده گی وعصبانیت را در عضلات دست ها وپاهایش جاری گردانید. لاجرم چشمکی زد که مفهوم آن این بود:
-  حتماً همدیگر را می شناسیم ... اکنون فکرم کار نمی کند!
هاشم با لحن متعارف یاد آور شد که چهرۀ جمال برای مسافرانی که حتا یک بار به مزار شریف سفر کرده اند؛ ممکن است نا شناخته نباشد!

جمال آرامش خودرا دوباره باز یافت وبه نوبۀ خویش شور وحرارت از خود نشان داد. لبخندی ظفر نمون درچهره اش نمودار بود که این تعبیر ساده از آن به دست می آمد:
-  شناخته های زیاد دارم!
 از چنین حالت  فهمیده نمی شد که بالا خره هاشم را به خاطر آورده است ویاخیر؟
هاشم مانند آدم بذله گو به سخن پرداخت:
-  برادر! گناهت نیست، به خاطر این که دریوران فقط پیش روی خودرا می بینند و و ظیفۀ شان دیدن چهرۀ مسافران نیست!
جمال حکیمانه لبخند زد:
-  به راستی همین طور است!
او سوال دیگری به میان نکشید؛ گویا قانون عمومی زندان سیاسی، اولین مادۀ احکام خودرا بالای آن ها به مرحلۀ اجرا درآورد. مگربرای تغییرات زنده گی هیچ مانعی کارگر نمی افتد وهاشم که پیش از آن به تنهایی « قروانه » می خورد؛ به جمال پیشنهاد کرد دریک کاسه باهم غذا بخورند. جمال از روی غریزۀ کنجکاوی، درحالات مشکوک، ظرفیت شعور یک شخص زرنگ را پیدا می کرد. ازخود سوال کرد:
-  چرا تا حال جدا از دیگران نان می خورد؟
درآن لحظه پاسخی برای این سوال وجود نداشت؛ فقط چند روز بعد احساس کرد که هاشم آدم عادی نیست ...  . همچنانی که درظاهرامر، آدم سیاسی مهمی هم به نظر نمی آمد.
به نظر وی امتیاز قابل تشخیصی که احتمالاً دروجود هاشم وجود داشت،  همانا اوصاف به ظاهر کوچکی بود که با گذشت هر روز صورت بندی آشکار تری را نشان می دادند.
عادت جمال این بود که از روی حس عمیق، به ارزیابی کسانی می پرداخت که در نتیجۀ مقایسۀ ناخود آگاه از برخی عادت های طرف مقابل به هیجان می آمد وشگفت انگیزتر آن که در نتیجه گیری های مثبت یا منفی خود، کمتر رای خطا می پیمود.  تا این زمان حرکات نا مشهود ومحاسبه شدۀ

هاشم، امکان آزادانۀ اورا درمحدودۀ  برداشت های کم وبیش ناقص نگه می داشت.
این مسأله وقتی بروی آشکار گردید که سایر زندانی ها، رفیق هم کاسه اش را « قاضی هاشم » خطاب می کردند و او بار اول از شنیدن لقب اصلی قاضی هاشم دچار حیرت شد. درهمان لحظه به خودش خطاب کرد:
-  در این جا سروکارم با آدم های مهم است ... تنها من هستم که در گیلنه آب خورده ام!
 کم کم کوشش می کرد مثل قاضی هاشم، خویشتن دار ومتواضع باشد واستعداد های خفته ای را در خود سراغ می کرد تا دست کم مناسبات آن محیط سر بسته وحساس را با قیاس های قانع کنندۀ خویش درک کند. گویا قاضی هاشم نیز وضع اورا تحت مطالعه داشت وغالباً به شیوه های ماهرانه، زوایای روحی وگوشه های عادات اورا می کاوید. این کاررا  طوری انجام می داد که انگیزۀ نا خوشایندی رادر وی تولید نکند. به نظر می رسید که جمال برای نخستین بار از بی سوادی خود در برابر دیگران احساس حقارت می کرد. این را هم می دانست که قدرت غریزه اش بی پایان بود وبه گفتۀ خودش نرومادۀ پرنده ها را درهوا تشخیص می داد.
چندی بعد، از روی خوش قلبی، حس فرمان پذیرانه ای نسبت به  قاضی هاشم پیدا کرد واورا یک شحص محترم وحسابی نزد خود فرض کرده بود .  
وقتی قاضی هاشم با نگاه های نا فذ اورا می نگریست؛ قیافۀ پر مباهات کیمیا دانی را به خود می رفت که آزمایش پیچیده ودشوار مرکبات مختلفی را موفقانه به پایان رسانیده ودر عالم آگاهی های بشری،جایگاه بس بلندی برای خود درست کرده است!
البته این تعبیر ایده آلیستی نبود؛ بلکه نخستین سنگ پایۀ واقعیت های تصور می شد که قاضی هاشم خشت بنای افکار خود را روی آن استوار نگه می داشت.
او هرچند مکنونات افکارش را برای جمال افشا نکرده بود؛ جمال (چنان چه بعد ها به آن اشاره می کرد ) نگاه های اعتماد آفرین، آهنگ سخنان وتدبیر  

عجیبی را که وی درمقابله با حوادث ازخود بروز می داد، شایان تحسین می دانست. نکتۀ سوال برانگیز دیگر، که هیچکس دربارۀ آن اطلاع درستی نداشت؛ این بود که آیا قاضی هاشم دربارۀ مسایل سیاسی با جمال سخن می گفت ویا خیر؟ اما این حقیقت تقریباً ازپرده بیرون افتاده بود که دیدگاه های جمال حد اقل دربعضی مسایلی که درزندان تا اندازه  زیادی غیر قابل توضح اند؛ به رونوشت سادۀ افکار وتمایلات قاضی هاشم مبدل شده بود. مثلاً کسانی که ازنظر قاضی هاشم نامطلوب بودند، جمال هم ازآن ها کناره می گرفت. حتا سخن به جایی کشید ه بود که جمال مثل آدم های قشری، برداشت های بی پایۀ خویش را دربارۀ دیگران عین حقیقت می پنداشت! مگر نگاه های صبورانۀ زندانی ها، اورا درتلۀ نوعی نا آرامی درونی می انداخت. به این ترتیب، وضع حقارت باری به خود می گرفت واحساس می کرد که « زندانی های سیاسی» اورا همچون حشره ای در هاون می کوبند!  به راستی که درجغرافیای کوچک زندان، کوچکترین حرکات یک زندانی به هر میزانی که سری وغیر قابل رؤیت باشند، درکورۀ تعبیر های صواب ونا صواب نرم می شوند وسرانجام شکل اصلی خویش را آشکار می کنند. به همین علت، حکم اعلام ناشدۀ اجتماع کوچک زندانی ها این بودکه :
-  قاضی هاشم، جمال را جذب کرده است!
درآهنگ سخنان آن ها نوعی غرض، خود خواهی وکنجکاوی ناشی از لحظه های بیکاری موج می زد. این درحالی بود که زندانی ها از سرنوشت موهوم خویش وحشت زده بودند وهر شب قاصد مرگ ازکنار شان می گذشت و برسیماهای شکستۀ شان سایه می افگند .  هرشب چند تن زندانی، ازدست همان قاصدمرگ، برگۀ بدرود با زنده گی را دریافت می کردند؛ با آن هم فعالیت افکار شایعه پرداز آن ها به هیچ صورتی قابل اصلاح نبود وقبل ازآن که نگران وضعیت خود باشند، دربند تمایلات دیو آسای خویش بودند.
 جمال این مسایل را دریافته بود؛ ولی به زبان توضیح داده نمی توانست.

او درپاسخ به سوال مطرح ناشده یی که درسیمای هریکی از زندانی ها خوانده بود؛ طوری ابراز عقیده می کرد که اندکترین دلگیری وکدورت خاطر ازآن مشهود نبود؛ به خاطر این که دریافت های تازه اش با مناعت ذاتی اش درهم آمیخته بودند ودرزندان هیچگاه حرف صریحی دربارۀ قاضی هاشم برزبان نیاورد. فقط گاه گاه می اندیشید که:
-  قاضی خام بازی نمی کند!
بدین ترتیب احساس می کرد به عقاید سیاسی قاضی چندان تمایلی ندارد. درعوض به تبلیغات پر حرارت مذهبی او ارادتی استوار نشان می داد. البته چنان چه بعد ها مشخص شد؛ قاضی هاشم این حقیقت را پذیرفته بود ومی دانست که تلقین احساسات مذهبی دارای قدرت خروشانی است که روش سیاسی سازی افراد به پای آن نمی رسد. ظاهراً طبع فقیرانۀ قاضی هاشم نیز در وی نفوذ کرده بود. علت روشن آن این بود که برخی افراد زندانی همچون گداخویان تنگ مایه، درکسوت اعیان چهره نمایی می کردند وبه مقام های اکثراً ناداشته وخیالی خویش فخر می کردند. او به تدریج آماده می شد که به نحوی، آن هارا تحقیر کند ویا آن که استغنای طبعش تااندازۀ زیادی جلو احساسات بی سنجش او را می گرفت.  چندی بعد حادثه یی پیش آمد.
صبح یک روز، « باشی » اتاق که سرکوچک وبروت های دراز داشت. یک باره درمیانۀ اتاق ظاهر شد وازروی یک پارچه کاغذ کوچک وچملک، نام جمال را با صدای بلند خواند و پیش ازهر گونه واکنش ازسوی جمال، با لحن آمرانه یی گفت:
-  لباس هایت را جمع کن!
جمال نخست نگاه تحقیر آمیزی به سوی «باشی» افگند. باشی به ادامۀ سخنانش افزود:
-  امر شده اشت!
جمال همچنان خاموش بود؛ به طوری که لحظه به لحظه احساس حیرت بر

وی مستولی گردید . چون باشی با نگاه های عاجل او را می نگریست، آهنگ سخنش را استحکام بیشتری دادوگفت :
-  چرا حیران مانده ای ... نامت جمال نیست؟
جمال پاسخ داد:
-  بگو چی است؟
باشی بیش از این معلومات نداد واز ابلاغ حکمی که به یقین ازسوی یک مقام مهم صادر شده بود، حالت مفتخرانه یی درسیمایش موج می زد ولبخندی خشک درگوشۀ دهان فرو بسته اش کجی انداخته بود. مشارالیه مثل همه باشی ها با قیافۀ خادمانه وانمود می کرد که به کارهای عاجل تری نیز باید رسیده گی کند. پس با چهرۀ حق به جانب به سوی قاضی هاشم خیره ماند.  
معنی نگاه هایش چنین بود:
-  صوفی صاحب، دست تکان بده، به رفیقت کمک کن که خدا دعایش را قبول کرده است!
حواس جمال درین لحظه کاملاً درجازده بود. قاضی هاشم حال بهتری از وی نداشت. شاید هیچ زندانیی را سراغ نتوان کرد که دربرابر این گونه فراخوان موهوم وشدیداً ناگهانی، فرمانده بی تردید افکار خود باشد. نگاه های ظنین قاضی هاشم طوری به سیمای بی اعتنا ولا ابالی باشی چنگک انداخته بود که آدم فکر می کرد الساعه دو شیار عمیق درآن تر سیم خواهند کرد. درمقابل، چشمان بی قرار وتیره یی درصورت استخوانی باشی می لقیدند؛ چون هردو با اسلحۀ اعصاب به مقابلۀ یکدیگر برخاسته بودند؛ سرانجام باشی از فشار نا شکیبایی قریب بود انفجار کند.  درکمال تعجب، با لحن آرامی که به سیلۀ توفان مقاومت نا پذیری از درون هدایت می شد، به سوی قاضی هاشم دورخورد:
-  صوفی طوری مراسیل می کنی که فقط اورا به کشتن می برم!
جمال پرسید:
-  پس کجا می بری اش؟
-  باز خبر می شوی!
-  یعنی از اصل قضیه خبرداری؟

 معلوم نبود که علی رغم شنیدن سخنان کینه آلود قاضی، چرا یک باره درچهرۀ "باشی" حالتی ازانعطاف پدیدار شد. درحالی که به سوی جمال اشاره می کرد؛ روبه سوی قاضی گشتاند ولب هایش را برای گفتن سخن راز آلودی حرکت داد که معنایش این بود:
-  چشم هایت را نکش! خیرات هم کن که از محبس خلاص می شود!
وقتی جمال ازحالت نشسته روی زانوها، بی سر وصدا کمر راست کرد؛ دید که علایم ناراحتی در چهرۀ قاضی هاشم ذوب شده؛ مثلی که درلحظه های کوتاه،  هوش وفراست قاضی از انبوهۀ بی باوری های معمول زندانی ها به دریافت حقیقتی نایل آمده بود که درنظر جمال به طور قطع یک معجزه وچیزی کم محال می نمود.
چون جمال در لحظه های اخیر، در قعر احساسات تیره وسردر گم فرو رفته بود، فکر می کرد که پس ازمدت کوتاه در گرداب خطر واقعی معدوم خواهد شد. در جستجوی کلماتی بود تا به گمان خودش درآخرین فرصت های زندگی، حس غرور وسر بلندی اش را برای آن جماعت زندانی به یاد گار بگذارد.
 چرا دستخوش عصیان شده بود؟
 شاید گمان برده بود که اورا به کشتن می برند! قاضی هاشم که از قلبش به قلب او پل بسته بود، نگذاشت که شرارۀ کوچک نا شکیبایی او به آتش بی سر انجام حادثۀ جبران نا پذیر بدل شود.  همان طور که ایستاده بود آغوش گشوده وبه سوی جمال قدمی به جلو گذاشت وبا لحن نوید بخشی گفت:
-  خلاص شدی به توکل خدا! ... شش ماهی که ترا اینجا نگاه کردند ... ظلم بود!
جمال هنوز دست هایش را از روی شانه های قاضی هاشم برنداشته بود وپرسید:
-  خلاصی؟!
نا گهان از قیافۀ بی تشویش قاضی هاشم تکان خورد و اطمینانی در دلش راه یافت. او درآن لحظه نمی توانست بیاندیشد که میان امید ونا امیدی انسان

درواقع هیچ فاصله یی وجود ندارد. حتی انسان می تواند نوشداروی آمیخته با امید ونا امیدی را در یک جام بریزد ودر کامش فرو کشد!
چون لحظات کوتاه وداع به پایان رسید، باشی ویک سرباز نگهبان، جمال را از دهانۀ چندین دروازۀ شبیه به اسکلیت چهار گوش فلزی عبور دادند و همین که هوای آزاد به دماغش راه یافت، این فکر گریزنده در ذهنش خوشه کرد:
-  عجیب! من خلاص شده وبه طرف خانه روان هستم؟
در بیرون صحن ساختمان بلاک  دوم زندان، موتر والگای روسی پارک شده بود.  یک شخص بروتی با سرو صورت تازه وپرورش شده، کنار موتر به انتظار آن ها ایستاده بود. دو نفر دیگر داخل موتر نشسته بودند؛ یکی از آن ها دروازه را گشود وبی آن که سخنی بگوید، کمی خودش را کنار کشید و از جمال خواست کنارش بنشیند. جمال خم شد تا داخل موتر جا بگیرد. احساس کرد فضا برای دیگران تنگ خواهد شد؛ مگر کسی دربند افکار او نبود. شخص بروتی که ظاهراً فارغ از تشویش های آدمی زاده گان، سرش را مثل کمرۀ فلمبرداری از یک گوشه به گوشۀ دیگر ساختمان حرکت می داد؛ عقب فرمان قرار گرفت وموتر به راه افتاد. جمال پنداشت که حقیقتاً به سوی خانه اش روان است. به راستی هم چنین بود! اما این کار با توقف مختصری در ادارۀ استخبارات  همراه بود. بعد از انتظار شش ساعته بالاخره به او گفتند :
 -  از این دروازه می توانی بروی! ... به شرطی که به پشت سرت نگاه نکنی! 
در نظرش هیچ چیزی واقعیت نداشت. درحالی که همه چیز صورت واقعی خود را نشان می داد. وقتی با گام های مرده به سوی دروازه راه افتاد، به خود گفت:
-  نشود صدا کنند که پس بگرد!
دراولین قدم به سوی بیرون، یک درنگ، شعف وامید در قلبش شگوفه کرد. حال آن  که هنوز هم لاشۀ هراس را درعقب خویش می کشید؛ قدم هایش را تند تر کرد واز نبش نخستین چهار راهی به سرعت گذشت ... و اما حس اعتماد گذشتۀ خویش را درمکان بی نشانی رها کرده بود. در عوض، چیزی رادر

درون خود حمل می کرد که شش ماه تمام ازآن سر درنمی آورد  و هرچیز در نظرش بیگانه می آمد. راهگذران بی درد در خیابان ها از کنارش سایه وار رد می شدند. چون در آن دقایق، امور دنیا وطبیعت را در بند احساسات خودش می دید؛ از نا خبری وبی لطفی آدم ها در حق خودش متعجب بود. پیش دیده گانش هریک از آدم ها  به شیوۀ خود شان راه می رفتند؛ سخن می گفتند؛ می خندیدند؛ بچه ها یکدیگر شان را تیله می دادند و از روی ناز و نخوت لاقیدی می کردند. درین شش ماه چقدر زنده گی عوض شده بود!
جمال زیر لب گفت:
-  مردم از دنیا بی خبر!
فکر می کرد مدت زمانی که او در زندان بوده، شاید تمام انسان ها اهلیت خود شان را از دست داده بودند، ولی از همان لحظه یی که در آستانۀ خانه اش پاگذاشت، فهمید که زنده گی در حرکت خود به جلو، پروای هیچ چیزی را ندارد. لحظه های دیدار با خانواده ودوستان، چقدر دشوار ولذت بخش بودوکسی نمی دانست که او از زندان، کوله بار افکاری را باخود آورده بود که درآن، مقداری از هیجان های داغ وخرده ریزهایی از کینه وانتقام وپنداشت های نا پختۀ سیاسی را جا داده بود.
روزهای اول آزادی با همین سکه های مروج زندان، متاع افکار و عادات زن وفرزند ودوستان نزدیک را سبک و سنگین می کرد. یک هفته بعد، مظاهر دنیای واقعی اورا از این توهم بیرون آوردند. بدین وسیله او مجبور بود الفبای زنده گی عادی را سر از نو گردان کند! زنده گی بیشتر از روزهای اول پ، رنگ وبوی طبیعی خودرا در نظر او آشکار می ساخت . فقط چیز زننده یی ته دلش همچون آتشی زبانه می زد وچهرۀ مار ترسناک و گزنده یی درنظرش جان می گرفت که وظیفۀ ذاتی اش فقط نیش زدن در چشم کسانی بود که با وقاحت های تکان دهنده یی، تحقیرش کرده بودند. به خود گفت :
-  اگر قاضی هاشم بعد از من خلاص شده ، حتماً مرا پیدا می کرد ...


درهمین روزها بود که بلایی بر زنده گی مردم نازل شد که درد های مشترک با اولین «پای قدمش» همراه بودند. درآن لحظات، شماری از آدم ها چنان تکان خوردند که گویی دوران سکتۀ قلبی نسلی فرا رسیده بود. شماری هم به آن نا باور بودند و از آن سر درنمی آوردند. این همان دردی بود که در گذشته نیز زخم های مردم را چاک کرده بود و آمدنش چنان قوی بود که گویی هول عظیمی به پا خاست که حتا کام هیولای زندان پلچرخی را نیز پاره کرد ولقمه های هضم ناشدۀ شکم آن را به بیرون تکانید .
خبر آوردند که زندانیان پلچرخی را آزاد کردند!
پیش از این، ترس های پنهانی ومضحکه های توفانی یک دسته از جوان های ناسازگار وخشونت طلب، آرامش ازدل ها ربوده بود. حالا خود زنده گی سایۀ سرگردان عذاب مدهشی را به هر سو حرکت می داد. اندک اندک وهم وسر درگمی سرا پای جمال را مسخر گردانید وبه خود پیوسته خطاب می کرد:
-  چی کنم؟
چون قطعاً قادر نبود آینده را پیش بینی کند، لا جرم یک شب عقل واراده اش را به تصمیم تازه یی تسلیم کرد وبه خود گفت:
-  مصلحت این است که خود را از خانه غایب کنم!
دو کلمه یی که قاضی هاشم چون میخ فولادینی بر سطح اندیشه اش کوبیده بود، اورا استواری می بخشید:
- «کفار بی رحم!»
قاضی هاشم فقط با تعبیر همین دوکلمه توانسته بود سیمای چند سر افکار خویش را در زندان برایش توضیح دهد.
اینک نوبت کلمۀ سوم فرا رسیده بود!
جمال چند روزی در انتظار قاضی هاشم به سر برد وطور آشکار، روش محافظ کاری پیشه کرد وطی این مدت به اجزای مختلف انگیزه ها و دریافت های تجربی خویش به طور اغراق آمیزی ایمان آورده بود وبا خود


زمزمه می کرد:
-  گفته های قاضی هاشم راست برآمد ... آخرش روس ها را آوردند!
به راستی هم انتظارش چندان طولانی نبود  ویک روز قاضی هاشم به دیدنش آمد. اتفاقاً در آن لحظات، حالت رقت انگیزی بر جمال مستولی بود وقبل ازآن که قاضی را درآغوش بفشارد؛ موج اشک ازدیده گانش جاری بود.  قاضی هاشم مانند گذشته شباهت به خودش داشت؛ اما لبخندش رنگی از حوادث تازه برداشته بود که جمال درهمان لحظات آن را درک نکرد. قاضی باردیگر از مقوله هایی برایش سخن گفت که حتی تأثیرات اولی آن به حرکت پر زور تانک های ابلق روسی شباهت داشت. جمال شوقمندانه اورا نگاه می کرد و می گفت:
-  آخرش از آن دوزخ بیرون آمدیم ، راستی به فکرت می آمد که یک روزی خلاص شویم ؟
قاضی هاشم اندیشناک گفت :
-  آری، بالا خره اسارت آمد تا برای ما آزادی را هدیه کند!
جمال خاموشانه سویش چشم دوخت واندیشید: « به لفظ قلم گپ می زند! »
وبا اخلاص دست ناخورده یی گفت :
-  گپ هایی که درزندان می گفتی ، یکایک راست ثابت شدند، از اول خواب دیده بودی که این روز آمدنی است؟
قاضی هاشم درنگی ساکت شد؛ سپس گفت :
-  هنوز چیزهای دیگر در پیش است و آنچه را از این مردم ببینی که در خوابهایت هم ندیده باشی و در بیداری باورش نکنی!
جمال کف دست را روی موهای سر خود کشید و در جستجوی حرفی خاموش ماند. سپس آهی کشید:
-  ما وشما هم بالای سر خود خدا داریم! ... فعلاً چی چاره؟
در آیینۀ نگاه های جمال اندک اندک رنگ زرد تزلزل جاری شده بود ... پیدا بود که احساس محکومیتی که زمانی در چهار دیوار زندان، امید هایش را

از چهار طرف قفل می زد؛ حضور خویش را دوباره در روحش بنا می کرد. اما پی بنای کاخ تزلزل به اندازۀ آن بنای یاد گاریی که قاضی هاشم با تشریح دو کلمۀ « کفار بیرحم » بر زمینۀ روحش برپا داشته بود؛ چندان صلابت نداشت.
قاضی هاشم پرسید:
-  به نظر تو آدم چی باید بکند؟ دل آدم به خاموشی راضی نمی شود، خدا هم نمی گوید در برابر ظلم خاموش بمان!
اگر چه آتشفشانی از کینه وسر خورده گی در اعماق وجود جمال موج می زد، با سرگشته گی پرسید:
-  ازدست ما وشما چی می آید؟ به چهار طرف نگاه کن ... درمقابل این تانک وتوپ وساز وبرگ قدرت عظیم چه در اختیار داریم!
قاضی هاشم با ملایمت قاطع پاسخ داد:
-  این طور قضاوت نکن ... قدرت ما قوی تر از همۀ این هاست ... ما ایمان به حقیقت دردل وسلاح جهاد با کفار را در دست خود داریم ! نا امیدی نصیب  شیطان!
«جهاد» سومین کلمه یی بود که قاضی هاشم درنشان دادن قدرت جادویی آن قریب یک ساعت هنر سخنرانی خویش را آشکار کرد. جمال کم کم به قناعت  رسید که درکنار قاضی، دیگر همسفر راه بی نشان نیست ... و گمان برده بود که تعبیر قاضی هاشم از « جهاد » صرفاً دست بردن به سلاح و آرزوی مرگ است. قبول این امر برایش دشوار نبود؛ ولی قاضی هاشم او را از این سوء تفاهم بیرون آورد و اظهار داشت که جهاد نخست ازدرون آغاز می شود    وسپس ... جمال به درک این سخنان قاضی قادر نشد وبی محابا پرسید:
-  درون یعنی چی ؟
قاضی هاشم به ساده گی جواب داد:
-  درون ؟ یعنی قلب وروح انسان ... جهاد با درون ... یعنی مقابله با بدی، شر، فتنه، نفس اماره... تعبیر آن در شرایطی که تو درآن قرار داری یعنی بی


آن که سلاح برداری وبه کوه ها بروی؛ در همین جایی که هستی ... در همین کابل، در درون دشمن به خاطر رضای خدا ونجات بنده گانش تلاش کنی! به چهار طرف نگاه کن، راه دیگری وجود دارد؟
جمال با حسرت به قاضی هاشم نگریست ونظریه های داهیانۀ او را در دل می ستود وبه خود گفت:
-  حق می گوید!
جمال در روزهای بعد، احساس می کرد به آدم دیگری بدل شده است؛ البته قاضی هاشم وضعیت اورا می دانست وفرصت یافته بود، در اولین دیدار پس از زندان، طرحی را که شاید از ماه ها پیش در ذهن خود پرداخته بود؛ با جمال درمیان بگذارد ؛ چنانچه، مثل استاد کار که با شاگردش صحبت کند؛ گفت:
-  به فکر من باید در سرای حاجی گلزار یک هوتل باز کنیم ومالک هوتل هم خودت باشی!
با شنیدن این سخنان تردیدی نبود که جمال درین باره نیاز به توضیح بیشتری داشت. چون فکر می کرد، چنین پیشنهادی از طرف قاضی هاشم غیر از شوخی محض چیز دیگری نیست؛ مگر تابش چهرۀ مسؤولانۀ قاضی، خبر از ارادۀ  آشکار ونا شکستنیی می داد که اندک اندک ازلای حرف هایش ظاهر می شد. شاید به همین علت به خود می گفت که مقام قاضی بالاتر از دکانداری است!
او تقریباً به این فلسفه صادقانه باور داشت که قاضی از آدمهاییست که دور زمانه در هر گردش چندین صد ساله اش فقط یک یا دو تن از این جنس را تحویل زنده گی می دهد ... قاضی هاشم هم عمیقاً درک کرده بود که به طور کامل بر روح جمال مسلط گشته است. بناءً آهسته وسنجیده گام بر می داشت. درآن لحظه جمال حرف دیگری در اختیار نداشت تا به سخنان قاضی بیافزاید. فقط پرسید:
-  هوتل را چه می کنی؟
قاضی هاشم بی درنگ به توضیح اهداف خود پرداخت . این بود مرحلۀ
بعدی که می باییست جمال را به مهره یی، فعال درمکانی مزدحم ، برای ساز ماندهی مبارزه  زیر زمینی بدل کند. او اشاره داد که جمال در رستورانت سرای حاجی گلزار خیلی به آسانی خواهد توانست رضای خداوند را حاصل کند. مجاهدان را بر ضد کفار یاری دهد. اگر چه خود از سنت های پیچیدۀ مبارزان حرفه یی ارث چندانی نبرده بود؛ برنامه اش به خرده فرمایش های یک شخص بلهوس هم شباهتی نداشت وگشایش رستوران هم درنظرش حرف سود آور نبود. پس به این نکته اطمینان یافته بودکه جمال به عنوان قامت بلند اعتماد، بهترین مجری رستورانت وی خواهد بود. او به دنبال شرح فلسفۀ « جهاد با کفار» به نخستین تجربه های مبارزۀ مخفی خویش نیز اشکال تازه یی فرض می کرد. درحقیقت نفس هدف هایش افکار جمال را به تهیج می آورد؛ حال آن که سخنرانی آرام، بی وقفه وجاذبش نیز مثل آب سرد، زیر علف های نو رسیده و آفتاب سوختۀ عواطف جمال نفوذ می کرد.
سرانجام از جمال سوال کرد:
-  اگر نظر دیگری درین باره داری برایم بگو!
جمال خاضعانه با او همنوا شد و گفت:
-  هرچه میکنی ، شانه به شانه همرایت ایستاده هستم ! مگر هوتل ساختن از توان من پوره نیست و ...
قاضی باقی باقی سخنانش را درهوا قاپید وگفت:
-  درین باره چرت نزن، تمام آن مصارف را خودم به گردن می گیرم ، تو فقط ارباب هوتل باش!
به راستی هم کار هوتل به سرعت شکل گرفت و روز های بعد ، بنا به فرمایش قاضی هاشم بر زمینۀ سرخ لوحۀ هوتل نوشتند:
« رستوران صداقت»  
بعد ازگشایش «رستورانت صداقت» قاضی هاشم به پاکستان رفت وبرای جمال گفته بود که یکماه بعد با برنامه های تازه یی برخواهد گشت. البته دورنمای این داستان یک خلاء پهناور وخالی معلوم می شد. چه بسا نادانسته هایی که هنوز در حیطۀ ذهن جمال پدیدار نشده بودند. کم وبیش احساس  






می کرد که این کارها مثل گلولۀ نخی است به بزرگی سلسله کوه های پامیر، که هرچه ارآن بازکنی، حجم کوه ها کاهش نخواهند یافت ... درعوض، از رشته های باز شده، کوه دیگری درست خواهد شد!
درین فرصت سنگ مصیبت بالای نادر فرود آمدوجمال که پیش از آن با خیال عاجز یک کودک، هرجنبه یی از مبارزۀ زیر زمینی را در سطح آن مشاهده می کرد؛ به تشدد وانتقام ایمان آورد واین حادثه آتش روحش را چنان دامن زد که تا بر گشت دوبارۀ قاضی هاشم از پاکستان با خود قرار گذاشت که:
-  اگر قاضی درین راه ، دست مردی برایم ندهد، راه او جدا راه ما جدا ...
آیا توسل ناگهانی به طلسم خشونت، در حقیقت ندای خاصیت ثانوی او نبود؟
در چنین لحظه هایی، خیلی دشوار است تا طبیعت ذاتی وخاصیت ثانوی یک شخص را بتوان از یکدیگر جدا تصور کرد. هرچه بود، میان این دو، پلی بر پا شده بود که دریک سر آن تعقل ومدارا ودر سر دیگرش شر وغریزه لانه کرده بود. جمال به حدی آشفته مزاج گشته بود که فکر می کرد، حقیقت مطلق در وی متجلی شده است ویقین داشت که آنچه دروی سر برداشته، خواست های اصلی نادر، قاضی هاشم وتمام اهل دنیا را با خود یکی کرده است ... پس همان شبی که به خانۀ قاضی هاشم رفت؛ در رابطه با حقیقت تصورات خود نیازی به اقامۀ دلیل بیشتر نداشت. اتفاقاً قاضی هاشم به زودی ازوی پذیرایی کرد وبا حرف های صمیمانه وشوخی آمیزش او را به خنده آورد وحتا تأیید کرد که:
-  قوارۀ هوتلی ها را پیدا کرده ای ... هر کس ترا ببیند ، فکر می کند که از پدرپدر، هوتلداری کسب وکارت بوده است!
اما قیافۀ جمال مانند زانوی ضرب دیده، خیلی به دشواری حرکت می کرد؛ خاصه این که لب های سفید شده اش را چون آدم های بهانه گیر و نا شکیبا، روی هم می فشرد . قاضی نگاه های پر سنده اش را از وی بر نمی گرفت. چون به انتظار وترصد خاموشانه عادت داشت، منتظر ماند تا جمال تمایلات

اصلی خود را ظاهر کند. جمال در حد اعلای پریشانی قرار داشت؛ حتا قریب بود دهان ناسزاگویش را به خاطر سرزنش دشمنانش باز کند.
درین اثناء قاضی هاشم، یک گام به جلو گذاشت وگفت:
-  به نظرم کمی پریشان معلوم مشوی ... خیریت باشد؟
این بار چنین رخ داد که جمال خواست های دلش را یکباره به میدان انداخت وگفت:
-  آمده ام که اول خدا و دوم خودت چارۀ یک کار را بسازی!
این سخن علی الظاهر تأثیر غیرعادی بالای مزاج قاضی بر جا نهاد . او درآن لحظه به خود اجازه نداد تا سرش مشحون از افکار عجیب وعریب شود. پرسید:
-  گپ خاص است؟
جمال با کلماتی سرتا پا عریان پاسخ داد:
-  بسیار مهم است ... برادر یک دوست بسیار نزدیکم را کشته اند ... و بسیار نامردانه کشته اند ... دوست من نادر نام دارد ... درهمه رازهایم شریک است ... یک مرد است ... مرد روزهای بد! آمده ام اورا کمک کنی!
قاضی هاشم به آرامی پرسید:
-  از دست من چه می آید؟
چهرۀ جمال سرخ شد:
-  نمی دانم چه از دستت ساخته است، مگر به اعتبار خودت آمده ام!
قاضی هاشم سخنان بی مهار جمال را با دقت در ذهن خود تقسیم بندی کرده بود و از جمال استفسارکرد که نادر درکدام « راز های » وی داخل شده است؟ اما متوجه شد که حرف های بی نظم جمال به قضاوت سرسری یک دسته از نظامی های خسته ازوظیفه شباهت دارد که دربارۀ شکست وپیروزی جبهه جنگ طوری سخن می گویند که هر آدم معمولی می داند که جز رسیدن به آغوش خانواده هیچ چیز دیگری بری شان اهمیت درجه اول ندارد.

قاضی سابقاً معتقد بود که هیچ عاملی به این سوی دیوار فولادی رازهای سیاسی جمال رخنه نخواهد کرد. حالا دریافته بود که دوست مورد اعتمادش درمقابل رابطه های شخصی وعاطفی، چقدر آسیب پذیر است! پرسید:
-  نادر ازتمام رازهایت باخبراست؟
جمال از شنیدن این سوال تکان خورد وفوراً اندیشید « قاضی طور دیگری فکر کرده!» پس گفت :
-  برادر، نادر آدم بیهوده وسرراهی نیست که او را فقط از روی سلام وعلیکی بشناسم!
او یک مرد است ... یک آدمی که سرش به تنش می ارزد.
 داس احساساتش درآن لحظه چنان تیز بود که حتا بته های ارزشمند آدابی را که میان او وقاضی بارور شده بودند؛ یکباره درو کرد وبا لحنی که معرف خاصیت اصلی اش بود، به سخن ادامه داد:
-  قاضی آغا ... گمان نکنی با آدم خام و پوده سروکار داری ... نادر پیش از آن که با تو آشنا شود ... امتحان خود را در راه دوستی وصداقت به من داده است!
بدین ترتیب افاده می داد که نادر یکی از فیل پایه های محکمی است که حتا کاخ اعتماد سیاسی آن ها را نیز استوار نگهداشته است؛ همچنانی که ممکن است، توازن رابطه آن ها را نیزآسیب پدیر کند!
قاضی هاشم با انگشتان دست، تارهای ریش خود را صاف می کرد و ظاهراً به غریبه یی شباهت داشت که گذارش به دیار بیگانه یی افتاده و از ساکنان محل نشانی نا مشخصی را طلب کرده است واهالی با زبان رؤیا با او سخن می گویند و او ناگزیر به حافظه اش فشار می آورد تا به یاری قوۀ ناشناخته درونی از آن بن بست، راه به سر منزل مطلوب باز کند. به خود گفت:
-  جمال رد خواهشان شخصی اش را گرفته است!










ناگهان پرسید :
-  برادر نادر راکی کشته است؟
جمال با لحن یک منادی آسمانی گفت:
-  کفار! کسانی  که در چشم های شان پرده و در قلب های شان مهر گمراهی است!
قاضی بی اختیار لبخند زد. او خود در نخستین دورۀ آموزش های زندان، این مسایل را برای جمال شرح داده بود. پرسید:
-  برادر نادر چی کاره بود،  در مسایل شخصی کشته شده؟
جمال مثل آدم نومسلمان که نگران گمراهی های دیگران است، پاسخ داد:
-  اورا شهید کرده اند!
-  مجاهد بوده؟
-  نه! مظلوم بوده!
-  همه ما وشما مظلوم هستیم!
-  درجۀ او بلند است، هم مظلوم بوده وهم شهید شده! مگر ما وشما اگر مظلوم هستیم، به حکم خدا نفس می کشیم!
اوبا این سخنانش فکرمی کرد فانوس حقیقت انکار ناپذیری را در دست دارد وباید دیگران به دنبال روشنایی آن به حرکت درآیند. حقیقت این است که جمال یک مقدار از پرسش های استفهام انگیز قاضی دلگیر شده بود و درین لحظات قاضی هاشم احساسات اورا مطالعه می کرد و جلوه های مبالغه آمیز تصوراتش را دریافته بود . رنجی که جمال در ارایۀ افکارش برای قاضی تحمل می کرد؛ بس وحشتناک بود ... کم کم از هم دور می شدند ؛ اما این مسأله کوچک بود ودر بهترین حالت سرخورده گی هایی را به وجود می آورد که برای جبران آن، زحمت زیادی درکار نبود وقاضی هاشم قصداً جا خالی می کرد تا درفرصت مساعد تر، جمال بر افکار طبیعی خود مستولی گردد.



او احساسات افراد عادی را به خوبی برمی انگیخت . همچنان استعداد آن را داشت تا عواقب ناشی از پیشروی های احساسات را به نفع خودش در اعتدال نگهدارد. فکر می کرد:
-  موضوع انتقام ازکسی درمیان است !
یقیناً اشتباه نکرده بود. انتظار داشت جمال شرح خواسته های خود را از سر گیرد . جمال اگرچه ازدرد  وخسته گی گرانبار شده بود، راهی نداشت جز آن که خود را به آرامش برساند وسپس رأی نهایی قاضی را به دست بیاورد . چنان به خود تلقین کرد که نکات مهم قتل سلیمان را به دست منشی کمیتۀ حزبی ریاست کاماز به درستی آشکار سازد. به نظر او تراژیدی ازهمین جا آغاز می شد، چنانچه در پایان سخنانش مشاهده کرد که قاضی هاشم با شور وجذبه یی قابل ملاحظه ازوی سوال کرد که منشی کمیتۀ ولایتی فعلاً در کجا ست؟
وقتی پاسخ کوتاه وقاطعی از جمال دریافت داشت، بلا فاصله خاموش ماند. چنان می نمود، هیجانی که از شنیدن این خبر تأسف انگیز بر وی دست داد؛ با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. او با خونسردی ظالمانه یی ازهر گونه ابراز نظر پیش از موقع خود داری می کرد .
سرانجام درهمان ناوقت شب وقتی پیشنهاد کرد که علاقه مند ملاقات با نادر است. جمال مثل جغدی که بانگاه های آلوده به شک در گوشه های مرموز تاریکی خیره می ماند، او را می نگریست. گمان می کرد چون قاضی هاشم حالت افروخته یی به خود گرفته است ؛ نا آرامی  اورا ظاهراً درک نمی کند؛ ولی واقعاً چنین نبود . جمال گفت می خواهد فردا ، نادر را به آن جا بیاورد . قاضی نخست موافقت خودرا نشان داد؛ مگر ناگهان تغییر رأی پیشه کرد وگفت:
-  همین حالا اورا به خانۀ من بیاور!
جمال با بهت وکم باوری از جا برخاست:



-  می آورمش !
بعد از آن مجادلۀ پر از حرارت وسوء تفاهم ، جاده یی به سوی یک ماجرای تازه بازمی شد. وقتی جمال تا آستانۀ در پیش رفت، قاضی هاشم هم به دنبالش راه افتاد ... جمال چون به عقب نگاه کرد، قاضی هاشم در قفایش گام می گذاشت وسایه اش زیر نور مهتاب روی زمین می لغزید.
جمال زیر لب گفت: « کجا می روی؟ » شاید هیچیک از آنان نمی دانستند که به سوی سرنوشت دیگری کشانیده می شوند و یا این که در قلمرو سرنوشت دیگران می راندند. شاید زنده گی حکم می کرد تا به هر طریق ممکن به آرامشی دست یابند که در انتظار آن می سوختند. مسلماً نمی دانستند آرامشی که آنان در جستجویش بودند، چه آب ورنگی داشت و آیا در اصل می توانست در آن لحظه ها قابل توضیح باشد؟
جمال با شگفتی به سوی قاضی برگشت:
-  کجا می روی ؟
هیکل نامریی قاضی درمتن تیره گی رقیق شب بسی اسرار آمیز می نمود. به سوال جمال اعتنایی نکرد. در عوض ، بی آن که سخنی بر زبان بیاورد ، با سیمای مضطرب سویش نزدیک شد . او چگونه از حالت عادی بدر رفته بود؟
شاید زبان مصلحت نا پذیر جمال به هنگام شرح صحنه های قتل سلیمان چون رعدی بر قاضی هاشم فرود آمده بود ... ظاهراً گمان می رفت توصیف های سخاوتمندانه یی که جمال از عادات پسندیدۀ نادر به گوش هایش ریخته بود ؛ او را به چیزهای دیگری امیدوار ساخته بود. لحظه بعد معلوم شد این موضوع قرین به حقیقت بوده است .
هنوز چند گامی دیگر باقی بود تا نبش کوچه را بگذرند وعقب اولین دورازه فلزی آبی رنگ بیا یستند . درین اثناء قاضی به آرامی دست جمال را گرفت وگوشه یی کشید:


-  به گپ هایی که در باره نادر گفتی ، چقدر ایمان داری ؟
جمال با قاطعیت پاسخ داد :
-  صد فیصد!
قاضی درنگی به پایین نگریست وسپس تقریباً دستور داد :
-  زنگ در را فشار بده !
انگشت سبابه دست راست جمال روی دکمه زنگ دروازه قرار گرفت .
در کمتر از یک دقیقه، صدای پا از آنسوی در به گوش رسید . چراغ آویخته از فراز در، بالای دو هیکل وسایه های تیره آنان که نقش کجی بر زمین انداخته بودند؛ نور کمرنگی می ریخت. دروازه صدای خشکی کرد؛ زبانۀ قفل به یکسو کشیده شد ونادر با چهره تکیده وهول انگیز در چو کات در قرار گرفت .
جمال بلا فاصله دست به سوی نادر دراز کرد :
-  نادر ، آمده ایم ، احوالت را بگیریم !
وبه سوی قاضی اشاره کرد :
-  قاضی صاحب را شناختی ؟
نادر چون به قاضی نگاه کرد ، برق گمشده یی در چشمانش روشن شد و قدم جلو گذاشت وآغوش باز کرد . قاضی هاشم در نخستین لحظه های گذرنده مشاهده کرده بود که چهره نادر به لیمویی شباهت داشت که دست پرزوری

آبش را فشرده باشد! نا گاه صدای قاضی، جمال را در جایش میخکوب کرد.
-  جمال ، از همین لحظه وظیفه ات ختم است ... تا دیدار بعد یکدیگر را نمی شناسیم!
جمال قصد آن داشت تا حرفی بگوید؛ مگر نگاه های سرد وجدی قاضی، پیام آشکاری داشتند که :
-  نیازی به سخن گفتن نیست ... پس از این من می دانم که چه باید کرد!


جدیت آنی قاضی با آن لب های درهم فشرده برای جمال تازه گی داشت ودر حالی که چون سایه یی در پناه کوچه تاریک از نظر نا پدید می شد؛ با خود اندیشید « چه خواهد کرد؟ » احساس کرد که قوۀ حدس وپیشبینی را از دست داده است . فقط می دانست بازی تازه یی در شرف آغازیدن بود؛ بازیی که آخرین دنباله اش خطی از خون بود که تا مرزهای نا دیدنی
 باطن آن ها امتداد می یافت .
 فردا وقتی به رستوران آمد، با تلاش بیهوده سعی کرد سراغ نادر را بگیرد . چون به نتیجه یی دست نیافت ، اعتراف کرد که قبلاً چیزی اورا از درون هشدار  داده بود که دیگر نادر را به آسانی نخواهد دید. وقتی به این حقیقت رسید، مرحله  تازه یی از نا آرامی های غیر  قابل توضیح دروی پدیدار گردید. به همین سبب او پیشاپیش آماده شده بود که خبر حادثه یی را خواهد شنید . زیر لب ازخودش پرسید :
-  آیا همه کارها را من روبه راه کرده ام ؟
چون بیش از این ، از وسوسه های نا ملایم نفرت پیدا کرده بود ؛ به عقب دیوار خاطرات خویش پرتاب گردید وبا لحن خفه یی برای خود اتمام حجت کرد: « خودت را قایم کن... تیر رفته از کمان بر نمی گردد! » آیا او در گرداب ندامت وترس غرقه گشته بود؟
تا آندم نیز نمی دانست که ممکن است حس نامتعارفی بر نفسش غالب شده باشد . این حس پس از لحظه های هیجان وغریزۀ وحشی انتقام ، شاید به اشکال گوناگونی در روح آدم حلول کند؛ مگر شمارکسانی که وجود آن را باور می کنند ، بسیار اندک اند وچنین احساساتی معمولاً از صندوق نا گفته ها بیرون نمی آیند؛ چون اعتراف به وجود آن ها از توان یک شخص خارج است .
در آخرین دقایق، ذهن جمال به تعریف احساسات ناهمگونش پرداخت و به خود گفت :
ما دست به کار شدیم تا آتش را با پترول خاموش کنیم!










روزهای بعد ، وضعیت عادی بار دیگر در زنده گیش مسلط گشت. چون خودش را از مسیر باد فرض وگمان مؤقتاً بیرون کشیده بود ؛ نا خود آگاه سعی داشت حقیقت اعمال نادر وقاضی هاشم را عاری ازخطر و مزاحمت توجیه کند. این در واقع گریز نا خود آگاه از رویا رویی با حقیقت بود. مسأله را وقتی فهمید که قریب دوماه از آخرین دیدارش با قاضی و نادر سپری گشته بود وبرف کوچ شایعه وحقیقت ، خبری را به حرکت در آورده بود که تا رسیدن به گوش او ، آهنگی شبیه فریاد یک هیولا را به خود گرفته بود .
-  شاه محمود منشی کمیته حزبی ریاست کاماز را ترور کرده اند !
جمال با شنیدن این خبر واکنشی از خود ظاهر نساخت وبه دریای به ظاهر آرامی شبیه بود که موج های دیوانه وبیقرار در تۀ آن جاریست ...
چند قدم از داخل رستوران به حیاط سرای آمد. بی درنگ عقب پیشخوان بر گشت :
« نادر به مراد رسید ! »
در حالی که از قاضی ونادر همچنان اطلاعی در دست نبود .